مامان گفت: «امشب میتوانید بیدار بمانید بچّهها؛ هر چقدر دوست دارید.»
سارا و طاها با شادی پرسیدند: «چرا؟»
بابا گفت: «چون شب قدر است؛ شبی که فرشتهی خدا، قرآن را برای پیامبر(ص) آورده است. خدا این شب را خیلی دوست دارد.»
مامان گفت: «برای همین، پاداش هر کار خوب چندهزار برابر میشود.»
چهارتایی با هم نماز خواندند. برای همه دعا کردند. صدقه کنار گذاشتند. بابا با صدای بلند قرآن خواند و مامان معنیاش را گفت. آنوقت بچّهها پرسیدند: «خدا چرا ما را آفریده است؟ چرا قرآن را فرستاده است؟»
کمکم سحر شد. مامان و طاها غذای سحری را آماده کردند. بابا و سارا هم سفره را چیدند. طاها گفت: «چه زود تمام شد! کاش کارهای خوبخوب بیشتری میکردیم!»
بابا گفت: «شما بهترین کار شب قدر را کردید؛ یعنی فکرکردن. میدانید چرا؟»
طاها گفت: «چون اگر درست فکر کنیم، آدمهای بهتری میشویم؟»
سارا یک تکه کوکو برداشت و پرسید: «حالا اگر من این را بخورم، چندهزار تا کار خوب حساب میشود؟» همه زدند زیر خنده.