تارا و بابایی با ماشین به خانه برگشتند. تارا مثل فشفشه از ماشین پیاده شد. پدرش گفت:«عجله نکن!»
امّا تارا عجله داشت.
بابایی درِ صندوق ماشین را باز کرد. دوتا گُلدان کوچک از توی سبد در بغل تارا گذاشت.
تارا بدو بدو پیش مامانی دوید و گفت:«سلام مامانی. ببین، می خواهم توی اتاقم یک باغچه درست کنم!» مامانی گفت:«تو هم مثل بابات عاشقِ گل هستی!»
تارا به اتاقش دوید. از پنجره به بابایی گفت:«بابایی، هنوز گلها را نکاشتهای؟»
تارا و بابایی یکییکی گل کاشتند. بابایی توی باغچهی حیاط و تارا توی باغچهی اتاق.
تارا دوید کنار پنجره و بلند گفت:«بابایی، باغچهی من تمام شد. بیا ببین!»
کمی بعد بابایی و مامانی به اتاق تارا آمدند. از دیدن باغچه خیلی تعجّب کردند. تارا روی کاغذی که به دیوار چسبانده بود، چندتا گل و گلدان کشیده بود. گلدانهایش را هم کنار باغچه ی دیواری گذاشته بود. بابایی و مامانی گفتند: «بهبه! چه گلهای قشنگی! چه باغچهی زیبایی!»