شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

پیراهنی برای اونه اونه

پیراهنی برای اونه اونه

«اونـه‌اونـه» یک خـارپشت بود که مـی‌خواست به عروسـی برود. دلش مـی‌خـواست در این عروسـی، لباس خیلـی خیلـی قشنگـی بپوشد.

یک بـرگ بزرگ از درخت چید و بـه سراغ طـوطـی خیاط رفت و داد زد: «خاله طوطـی، این پارچه را برایم بدوز. زود بدوز. قشنگ بدوز. باشد؟»

خاله طوطی از بالای درخت گفت: «باشد. باشد.»

بعد از درخت پایین پریـد. «بیا اندازه‌ات را بگیرم.» و دور کمر اونه‌اونه را اندازه گرفت: «آخ.»

یک خـار در دستش رفت. طوطـی خیاط، خـار را از دستش بیرون کشید و این بار سرشانه‌ی اونه‌اونه را اندازه گرفت؛ امّا دوباره: «آخ.»

باز هم یک خار دیگر در دستش رفت.

طوطـی، خـار را از دستش بیـرون آورد و گـفت: «ایـن‌ طـوری نمـی‌شـود. تـو پـر از خـاری. مـن چشمـی، اندازه مـی‌گیرم. تو نـه چاقـی، نه لاغـر. نه کـوچکـی، نـه بزرگ. صبحِ عروسـی بیـا پیـراهنت را بگیر.»

اونـه‌اونـه خوش‌حال و خندان به خـانه برگشت. صبح روز عروسی پای درخت رفت و داد زد: «خاله طوطی، پیراهنم چه شد؟»

طوطی از بالای درخت یک پیراهن سبز خوشگل پایین انداخت. اونه‌اونه پرید و پیراهن را پوشید؛ امّا:

ـ وای، این‌که خیلی تنگ است، وای، وای.

اونـه‌اونـه یـک تکـان بـه خـودش داد. خـرررت، خـرررت، آستین پیراهـن کنده شـد. اونه‌اونه تکانِ دیگـری به خودش داد و دوبـاره خـررت، خـررت، این بار دامنِ پیراهن پاره شـد.

اونـه‌اونـه داد زد: «وای،‌ وای، پیراهـن خـوشگـلم پاره شـد.»

هر تکه‌ی پیراهن یک طرف افتاده بود. خاله طوطـی از بالای درخت گفت: «ای هـوار، دیگر وقت نیست برایت پیراهن بدوزم.»

اونه‌اونه غصّه‌اش شد. او نمی‌توانست به عروسی برود. برای همین یواش یواش به طرف خانه به راه افتاد.

طوطی خیاط گفت: «الهی بمیرم برایت، رسیدی خانه این بهار‌نارنج را دَم کن و بخور، آرامت می‌کند.» و کمی شکوفه‌ی بهارنارنج پایین ریخت. شکوفه‌های سفید روی خـارهـای اونـه‌اونـه نشست. اونه‌اونه به خودش نگاه کـرد. چشم‌هـایش برقـی زد. دویـد زیر درخت شاتوت ایستاد و گفت: «خـاله درخت، به من شاتوت مـی‌دهی؟»

درخت یک مشت شاتـوت برای او پاییـن ریخت. اونه‌اونه باد را صدا زد و گفت: «خالـه باد بادی، برایم قاصدک مـی‌آوری؟»

باد، دورِ اونه‌اونه چرخید و یک مشت قاصدک روی او پاشید. اونه‌اونه دوید طرفِ چشمه و به عکس خودش در آب نگاه کرد. یک تور نقره‌ای از قاصدک‌ها روی سرش بود. یک حریر سفید از بهارنارنج روی دامنش بود. یک مخمـل سیاه از شاتوت هم روی خارهـای کمرش بود. اونـه‌اونـه داد زد: «این قشنگ‌ترین لباس دنیاست.» و زود دویـد تا به عروسـی برسد.


۱۳۵۰
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، قصه،پیراهنی برای اونه اونه،سرور کتبی،فصه کودکانه،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.