من گفتم: «آمادهام.»
بـابـا گفت: «پس داروهـای مامانبزرگ را فراموش نکنی. او دوست دارد آنها را از دست نوهاش بگیرد.»
خندیـدم و گفتـم: «مـیدانم، برای اینکـه دستم را بگیرد و دیگر رهـا نکند.»
بابا گفت: «از بس نـوهاش را دوست دارد.»
گفتم: «من هم مامانبزرگ را خیلی دوست دارم.»
بابا گفت: «راستـی، کنار داروهـا، نسخهی دکتر هم هست. آن را فراموش نکنی. من جلوی در منتظر مـیمانم. مامان را هم صدا کن و با هم بیایید.»
داروهـا و نسخه را برداشتم. مـیخواستم ببینم چیزی از نسخه سر درمیآورم یا نه. بالاتر از نام دکتر، چیزی نوشته بود که نفهمیدم چیست.
پس به مامان گفتم: «بیا دیگر، بابا منتظر است.» بعد پرسیدم: «این نوشتهی بالای نسخه چیست؟»
مامان نگاهی کرد و گفت: «هوالشّافی.»
گفتم: «یعنـی چه؟»
مامان گفت: «یعنی شفادهنده خداست.»
گفتم: «خب، پس دکتر چهکار مـیکند؟»
مـامـان لبخندی زد و گفت: «دکتر، معاینـه مـیکند و دارو مـیدهد.»
گفتم: «پس خدا چه مـیکند؟»
مامان گفت: «خداوند هم شفا مـیدهد.»
جلوی در، سوار ماشینـی که بـابـا خبر کرده بـود، شدیـم. بـابـا راننده را مـیشناخت. بعـد از سـلام و احـوالپرسـی گفت: «مدّتـی نبودید.»
راننده گفت: «ماشینم خراب بود. تعمیرکارها درستش مـیکردند و دوباره خراب مـیشد. بالاخره آن را به شرکت سازندهاش بردم تا درست شد.»
ناگهان مـامـان دستـم را فشار داد و گفت: «جوابت را گرفتـی؟»
عجیـب بود. آقـای راننده نمـیدانست کـه من از مـامـان چه پرسیده بودم؛ امّا انگار داشت جواب من را مـیداد.
مـامـان گفت: «آن کسی مـیتواند همهی مشکلات ما را حل کند، کـه مـا را آفـریده است.»
باید اینها را برای مادربزرگ تعریف کنم.