شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

دارو از دکتر،شفا از خدا

  فایلهای مرتبط
دارو از دکتر،شفا از خدا

من گفتم: «آماده‌ام.»

بـابـا گفت: «پس داروهـای مامان‌بزرگ را فراموش نکنی. او دوست دارد آن‌ها را از دست نوه‌اش بگیرد.»

خندیـدم و گفتـم: «مـی‌دانم، برای این‌کـه دستم را بگیرد و دیگر رهـا نکند.»

بابا گفت: «از بس نـوه‌اش را دوست دارد.»

گفتم: «من هم مامان‌بزرگ را خیلی دوست دارم.»

بابا گفت: «راستـی، کنار داروهـا، نسخه‌ی دکتر هم هست. آن را فراموش نکنی. من جلوی در منتظر مـی‌مانم. مامان را هم صدا کن و با هم بیایید.»

داروهـا و نسخه را برداشتم. مـی‌خواستم ببینم چیزی از نسخه سر در‌می‌آورم یا نه. بالاتر از نام دکتر، چیزی نوشته بود که نفهمیدم چیست.

پس به مامان گفتم: «بیا دیگر، بابا منتظر است.» بعد پرسیدم: «این نوشته‌ی بالای نسخه چیست؟»

مامان نگاهی کرد و گفت: «هوالشّافی.»

گفتم: «یعنـی چه؟»

مامان گفت: «یعنی شفادهنده خداست.»

گفتم: «خب، پس دکتر چه‌کار مـی‌کند؟»

مـامـان لبخندی زد و گفت: «دکتر، معاینـه مـی‌کند و دارو مـی‌دهد.»

گفتم: «پس خدا چه مـی‌کند؟»

مامان گفت: «خداوند هم شفا مـی‌دهد.»

جلوی در، سوار ماشینـی که بـابـا خبر کرده بـود، شدیـم. بـابـا راننده را مـی‌شناخت. بعـد از سـلام و احـوالپرسـی گفت: «مدّتـی نبودید.»

راننده گفت: «ماشینم خراب بود. تعمیرکارها درستش مـی‌کردند و دوباره خراب مـی‌شد. بالاخره آن را به شرکت سازنده‌اش بردم تا درست شد.»

ناگهان مـامـان دستـم را فشار داد و گفت: «جوابت را گرفتـی؟»

عجیـب بود. آقـای راننده نمـی‌دانست کـه من از مـامـان چه پرسیده ‌بودم؛ امّا انگار داشت جواب من را مـی‌داد.

مـامـان گفت: «آن کسی مـی‌تواند همه‌ی مشکلات ما را حل کند، کـه مـا را آفـریده است.»

باید این‌ها را برای مادربزرگ تعریف کنم.


۲۴۵۸
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، حرف های خوب، دارو از دکتر،شفا از خدا،مهدی معینی،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.