کسی را میشناسم که میتواند کارش را خیلی عادی و معمولی انجام بدهد و برگردد خانه و همهچیز را فراموش کند، امّا وقتی برمیگردد انگار دلش (دستکم بخش بزرگی از دلش) را سر کار جا گذاشته. توی خانه وقتی شام میخورد یا کتاب میخواند یا حرف میزند، انگار یکی در گوشهی دور و تاریکی از ذهنش چراغ روشن کرده و باز هم کار میکند، به شما فکر میکند! از خودش میپرسد کجا میتوانسته بهتر باشد؟ کجا اشتباه کرده؟ اگر کس دیگری جای او بود، کسی که خیلی باتجربهتر بود، چه رفتاری داشت؟ من کسی را میشناسم که به خاطر کارش خیلی حرص میخورد. آنقدر که گاهی قلبش درد میگیرد. برق چشمهایش به خاطر موفقیت دیگران است! نه اینکه به خاطر همهی اینها جایزهای، چیزی به او بدهند یا حتّی تشویقش میکنند، نه. میداند که همهی اینها را برای کسانی انجام میدهد که شاید فقط در تمام عمرشان چند ماه همدیگر را میبینند و بعد برای همیشه از هم دور میشوند. حتّی میداند ممکن است اسمشان را هم به یاد نیاورد. عجیب است نه؟ امّا شما هم او را میشناسید. دیدهاید که باوجود آنکه خیلی وقت نیست شما را میشناسد و قرار هم نیست که بعدها دوباره هم را ببینید، باز هم نگران است که ده سال یا بیست سال بعد چطور آدمی میشوید. نگران روح و روانتان، اخلاقتان، جسمتان، شغل آیندهتان و هر چیزی که به شما مربوط است. اینکه میبینید وقتی جواب یک سؤال را بلد نیستید یا حوصله نداشتید درس بخوانید یا وسوسه شدهاید که تقلب کنید و خیال کردهاید «حال میدهد»! یا تنبلی کردهاید، او جوری عصبانی و ناراحت شده که انگار آسمان به زمین آمده. به خاطر همین چیزهاست که او نگران شماست. میدانید؟ آدمهای زیادی نیستند که به دیگران اینقدر اهمیت بدهند. شاید بعد از مادر و پدرها، معلمها نگرانترین آدمهای روی زمین باشند. قدرشان را بدانید. قدر برق چشمهایشان وقتی شما یک سؤال را درست جواب میدهید!