یک روز، کلّهی کلّهپوک بدجوری داغ شد. برای همین کلاهش را درآورد تا کلّهاش هوا بخورد، امّا ناگهان بادی وزید و کلاهش را برد. کلّهپوک بدو، باد بدو، کلّهپوک بدو، باد بدو. کلّهپوک نه تنها نتوانست کلاهش را از باد پس بگیرد، بلکه خودش هم با کلّه به زمین خورد و وسط کلّهاش بدجوری درد گرفت.
باد هم بالاخره کلاه را گذاشت روی شاخهی یک درخت و کلّهپوک هر چه گشت نتوانست کلاهش را پیدا کند. کلّهپوک ته کلّهاش را خاراند و گفت: «بهتر است بروم از دوستان کلّهپوکم کمک بگیرم.»
دو کلّهپوک تا دوستشان را دیدند پرسیدند:«کلاهت کجاست؟»
کلّهپوک ماجرا را گفت. دو کلّهپوک با هم گفتند:«بیایید کلّههایمان را به هم بکوبیم تا یک فکر جدید از توی آن دربیاید. بعد با آن مشکل تو را حل کنیم.»
پس یک، دو، سهکلّههایشان را محکم به هم کوبیدند، امّا نه تنها فکر تازهای بیرون نپرید، بلکه از پیشانی هرکدامشان یک شاخ تیز و دراز هم بیرون زد.
کلّهپوکها به شاخهای تیزشان نگاه کردند و گفتند:«به به! عجب فکرهای تیز و بلندی! قشنگ میشود توی این هوای گرم کتهایمان را دربیاوریم و از نوکشان آویزان کنیم.»
آنها سریع کتهایشان را درآوردند و از نوک فکر تازهشان آویزان کردند و خوشحال و خندان کلّههایشان را به اینطرف و آنطرف تکان تکان دادند و راه افتادند و رفتند که کلاه دوستشان را پیدا کنند، ولی چون کتها جلوی چشمشان را گرفته بود، متوجه چالهی زیر پایشان نشدند و هر سهتایی با کلّه افتادند توی چاله. وقتی بالای کلّهشان را نگاه کردند، تازه فهمیدند چه بلایی سرشان آمده و آه بلندی کشیدند. هنوز مشکل کلاه حل نشده بود که مشکل بعدی هم اضافه شد.
آه کشیدنشان کامل نشده بود که شروع کردند به خندیدن، چون چشمشان به کلاه گمشده افتاد که باد روی شاخهی درخت گذاشته بود.
هر سه با هم گفتند:«برویم کلاه را از روی شاخه برداریم.»
آنها دستشان را به دیوار چاله گرفتند و سعی کردند بالا بروند، ولی هر کاری کردند، نتوانستند. برای همین دو تا از کلّهپوکها شاخهای تیزشان را به هم قلاب کردند و کلّهپوک بیکلاه را بالا فرستادند.
کلّهپوک بیکلاه وقتی رسید بالای چاله، کلّهاش را خم کرد و گفت:«حالا یکی از شما نوک شاخ من را بگیرد و خودش را بکشد بالا.»
یکی از کلّهپوکها شاخ او را گرفت و تا خواست خودش را بکشد بالا، شاخ کلّهپوک بیکلاه شکست و خودش هم دوباره با کلّه افتاد توی چاله پیش دوستانش.
هر سه دوباره کلّههایشان را به هم کوبیدند، امّا دیگر هیچ شاخ تازهای درنیامد. آنها خسته شدند و نشستند ته چاله. کلّهپوک بیکلاه زد زیر آواز. یک کلّه پُر که داشت از آنطرفها میگذشت با شنیدن آواز بهطرف چاله آمد. وقتی آنها را دید و مشکلشان را شنید، رفت. کلّهپوکها که دیگر ناامید شده بودند، خوابشان برد، امّا دوباره همان کلّه پُر آمد و صدایشان زد.
او یک نردبان با خودش آورده بود. نردبان را پایین فرستاد تا کلّهپوکها از چاله بیرون بیایند. بعد هم نردبان را گذاشت پای درخت و کلّهپوک بیکلاه توانست کلاهش را پایین بیندازد. او وقتی داشت از درخت پایین میآمد، لباسش به یک شاخه گیر کرد و توی هوا آویزان ماند. کلّهپوک بعدی هم رفت بالا که به او کمک کند، امّا شاخ او هم به یک شاخه گیر کرد و داستان همچنان ادامه داشت.
انعکاس / سعیده موسویزاده
باز هم داد زدم، داد زدم، داد زدم
جیغ و فریاد زدم
کوه هم مثل خودم غمگین بود
دل او مثل دلم سنگین بود
سر من داد کشید
گربه
گربهای دور خودش میچرخید
فکر میکرد دُمش گم شده است
آرزو داشت دُمش برگردد
پس زمین، این کرهی بازیگوش
مثل آن گربه شب و روز به دنبال دُمش میگردد؟
فکر کرده است که بیدم شده است؟