نوک تُک و پَرتُک دو کبوتر بودند. پَرتُک میخواست تخم بگذارد، امّا نمیدانست کجا؟ دلش میخواست جایی تخم بگذارد که وقتی جوجههایشان به دنیا آمدند، در آنجا مهربانی را یاد بگیرند.
پَرتُک گفت: «بغبغی من!»
نوک تُک گفت: «جان بغ بغی!»
- باد کمکمان میکند.
- پس برویم پیش او.
هر دو پیش باد رفتند. باد هوهویی کرد و گفت: «من مهربان تر از محمّد(ص) ندیدهام. در خانهی او تخم بگذار.»
نوک تُک و پَرتُک زیر سقف گِلی لانهای ساختند. محمّد(ص) هر روز برایشان دانه میریخت. او هر روز به درخت نخل آب میداد و آن را نوازش میکرد. به آرامی پشت شترش دست میکشید و برایش از چاه، آب خنک میکشید. با بچّهها هم بازی میکرد.
شبی نوک تُک و پَرتُک صدایی شنیدند. محمّد(ص) میگفت: «من باید بروم؛ همین امشب. بروم تا از دست دشمنانم در امان بمانم! به غار «ثور» میروم.
پَرتُک یواشکی به نوک تُک گفت: «بغ بغی من!»
نوک تُک گفت: «جان بغبغی!»
- دوست دارم همین جا تخم بگذارم، ولی دلم برای محمّد(ص) تنگ میشود. ما هم با او به غار برویم. شاید بتوانیم کمکش کنیم!
نوک تُک و پَرتُک هم به غار ثور رفتند. نوک تُک به سرعت پرید از این طرف و آن طرف کلی کاه و چوب ریز جمع کرد. میخواست تخمها در جای گرم و نرمی باشند. لانه درست شد و پَرتُک تخم گذاشت.
خیال پَرتُک که راحت شد، نگاه مهربانی به نوک تُک کرد و گفت: «تو هم مثل محمّد(ص)مهربانی.»
نوک تُک برایش غذا آورد و بغ بغو کرد. یکدفعه صدای پایی شنیدند. نوک تُک سرک کشید. چند آدم اَخمو با داد و فریاد از کوه بالا میآمدند. آنها دنبال محمّد(ص) میگشتند. پَرتُک ترسید و گفت: «بغبغی من!»
نوک تُک گفت: «جان بغبغی!»
پَرتُک گفت: «آنها تخمهایم را نشکنند!»
صدایی شنیدند. محمّد(ص) میگفت: «آرام باش، خدا با ماست.»
صداهای فریاد بلندتر شدند. صدای هن هن میآمد. یکی گفت: «داخل غار را نگاه کن.»
آن دیگری با اخم گفت: «مگر نمیبینی کبوترها اینجا تخم گذاشته اند! معلوم است کسی اینجا نیست، وگرنه پرندهها فرار میکردند.»
صداها دور شدند. پَرتُک گفت: «بغبغی من!» نوک تُک گفت: «جان بغبغی!»
پَرتُک گفت: «یعنی اینها نمیدانند ما محمّد(ص) را دوست داریم؟»
نوک تُک گفت: «حتماً نمیدانند!»
بعد هم زیر گوش پَرتُک گفت: «من مطمئنّم جوجههایمان هم محمّد(ص) را دوست دارند و مثل او مهربان خواهند شد.»