خورشید بالای آسمان بود. بچّهها زیرسایهی درختِ خرما بازی میکردند.
یکی از آنها شاخهی خشکی را برداشت. سوارش شد وگفت: «مسابقه شروع شد!»
یکی دیگر گفت: «صبر کن! ما که هنوز اسب نداریم!»
او هم یک شاخه برداشت. بعد، هرکدام ازبچّهها سواراسبهای چوبیشان شدند. مسابقه شروع شد. ازاین طرف به آن طرف، دویدند و پریدند. پریدند و دویدند.
کمی که گذشت، زیرسایهی درخت دراز کشیدند و گفتند: «حالا چی بازی کنیم؟»
کوچه ساکت شد. همان موقع صدای اذان بلند شد.
یکی از بچّهها به خانهی پیامبر خدا(ص) اشاره کرد و گفت: «الان پیامبر(ص) برای نماز به مسجد میرود.»
یکی دیگر از بچّهها گفت: «درست است! باید دستگیرش کنیم تا با ما بازی کند.»
بچّهها با هم گفتند: «چه فکر خوبی!»
هر کدامشان یک شمشیر برداشتند و پشت درختها قایم شدند. کمی بعد صدای بازشدنِ در آمد.
تا پیامبر(ص) پایش را توی کوچه گذاشت، بچّهها با شمشیرهای چوبی دورش را گرفتند.
پیامبر(ص) دستهایش را بالا برد و با لبخند گفت: «تسلیم!»
بچّهها خندیدند و گفتند: «بازی، بازی، چی بازی؟»
پیامبر(ص) خندید و خم شد. بچّهها یکییکی روی دوش او سوار شدند.
بلال آنها را دید. با عجله پیش آنها آمد. با تعجّب به پیامبر(ص) نگاه کرد و پرسید: «شما اینجایید؟ همه برای نماز منتظر شما هستند.»
پیامبر(ص) جواب داد: «لطفاً به خانه برو و برای بچّهها چیزی بیاور.»
بلال به خانهی پیامبر(ص) رفت و با مقداری گردو برگشت.
بچّهها با دیدن گردوها خوشحال شدند و از روی دوش پیامبر(ص) پایین آمدند.
بلال به شادی بچّهها و به لبخند پیامبر(ص) نگاه کرد. او هم لبخند زد. کمی بعد، پیامبر(ص) و بلال به مسجد رفتند. صدای خندهی بچّهها تا مسجد هم شنیده میشد.
منبع: داستانها و حکایتهای مسجد، غلامرضا نیشابوری. نشر سیدجمالالدین اسدآبادی