چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

مقالات

شقاقل

شقاقل

شقاقـل با صدای مرغ دریایی از خواب بیدار شد. پنجـره را باز کـرد. نگاهش به موجشکن افتاد. خانهی آنها در ساحل بود و پنجرهی اتاقها رو به دریا باز میشد. چند بچّه روی موجشکن بازی میکردند. با خودش گفت: مسافر تازه ... !

میخواست پنجره را ببندد، بپرد توی رختخواب و پتو را بکشد روی سرش، امّا فکر کرد شاید مرغهای دریایی منتظرش باشند.

جلوی آینه ایستاد. دخترکی را دیـد با یک دماغِ خیلی دراز. به دماغش دست کشید.

یک مشت روبان خالخالی توی جیبش گذاشت. بعد، مثل هر روز، کیسهی نان و جعبهی گچهای رنگیاش را برداشت و از خانه بیرون رفت.

هنوز به موجشکن نرسیده بود که بچّهها او را دیدند. طوری نگاهش میکردند انگار مسافری فضایی دیدهاند.

دختری به او نزدیک شد و پرسید : چرا دمـاغِ تو اینطوری است؟

شقاقل منتظر این سؤال بود. بیشتر وقتها، هرکس برای بار اوّل او را میدید، همین را میپرسید. شقاقل شانههایش را بالا انداخت؛ یعنی نمیدانم.

یکی دیگر گفت:  این که دختر نیست! با این دماغ دراز، یک فیل است!  همه خندیدند. شقاقل دستش را توی جیب بزرگش فرو برد و روبانها را نوازش کرد. اینطوری آرام میشد و از خندهها نمیرنجید. دماغش خیلیخیلی دراز بود. خیلی درازتر از دماغ یک دختر دهساله!

شقاقل از موجشکن پایین رفت.

دختری پرسید: کجا میروی؟

شقاقل حرفی نزد . روبانهای خالخالی را از جیب بیرون آورد و  به سر هر انگشتش یک روبان بست. روبانها در باد تکان میخوردند.

بچّهها از بالای موجشکن به او نگاه میکردند. شقاقل شبیه قایقی  شده بود پر از پرچمهای خالخالی. تکّهنانی از کیسه بیرون آورد. مرغهای دریایی جیغزنان به نان حمله کردند.

شقاقل جعبهی گچ را باز کرد و چند خطِّ سفید روی صخره کشید.

بچّهها از بالای موجشکن داد زدند: «چهکار میکنی؟»

شقاقل انگشتش را توی هوا تکان داد که یعنی دارم نقّاشی میکشم.

بچّهها گفتند: «چه میکِشی؟»

شقاقل دستشهایش را شبیه پرواز پرندگان تکان داد.

بچّهها از موجشکن پایین آمدند و بقیهی نانها را ریزریز کردند. با فریاد مرغهای دریایی ، بچّهها هم سر و صدا میکردند و نان بیشتری برایشان میریختند. شقاقل گفت: « اگر تندتند به آنها غذا بدهید، نمیتوانم پرواز را نقّاشی کنم. »

گچهای رنگی را برداشت و کمی دورتر روی صخرهها را خطخطی کرد. با روبانها، شبیه مرغی شده بود که با ده بالِ خالخالی پرواز میکند. دختری به طرف او رفت و گفت: «چرا این روبانها را به دستهایت میبندی؟»

شقاقل گفت: « فکر میکنم مرغهای دریـایی از ایـن روبـانها خوششـان میآید. اینطوری من هم بال میزنم و نقّاشیام بهتر میشود.»

دختر کمی فکر کرد و گفت: « بـه من هم روبان میدهی؟»

شقاقل چند روبان به دختر داد و به او کمک کرد تا آنها را به انگشتهایش ببندد. آن دختر هم روی صخرهها نقّاشی کرد.

کمی بعد، همهی بچّهها با روبانهایی روی دستهایشان، صخرهها را پر از شکلهای مرغ دریایی، درخت و پرواز کردند.

شـب که شد، شقاقل پنجرهی اتاق را بست. مرغهای دریایی خوابیدند، امّا موجها بیدار بودند و نقّاشیها را از صخرهها میشستند و به دریا میبردند.

شقاقل روز بعد دوباره میتوانست با دوستانش روی صخرهها مرغ دریایی بکشد.

۱۸۲۹
کلیدواژه (keyword): رشد دانش‌آموز،داستان،شقاقل،سرور کتبی،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.