شنبه:
امروز بعد از مدّتها، از مدرسه که به خانه برمیگشتم، یک آدم دیدم. یعنی در واقع او را ندیدم، چون اگر میدیدم حتماً از این موجود ترسناک دوری میکردم! داشتم پروازکنان به امتحان فردا فکر میکردم که یکهو خوردم به پسِ کلّهی یک آدم! او با دیدن من شروع کرد به بالا و پایین پریدن و جیغزدن! انگار نه انگار که او موجودی را دیده است صدبرابر از خودش کوچـکتر و مـن موجـودی را دیـدهام صـدبرابر از خـودم بزرگتر! هـر طـوری بود از دستش در رفتم. به خـانه که رسیـدم، جاهـایی از بدنم را که به آن آدم خـورده بود، حسـابی شسـتم، ولی هنوز بالهایم مومور میشد. راستش آدمها طوری با ما رفتار میکنند که انگار صاحب کرهی زمین هستند! امّا همه میدانند ما سوسکها میلیونها سال قبل از آدمها روی زمین زندگی میکردیم و احتمالاً میلیونها سال بعد از منقرضشدن آنها هم به زندگیمان ادامه میدهیم. به قول یکی از شاعران آدمها:
آنهمه ناز و تَنـَعُّم که خزان میفرمود
عاقبت در قدمِ بادِ بهار آخر شد!
یک شنبه:
آدمها چیزی دارند به اسم سطل آشغال . آنها موادی را که به نظر خودشان بهدردنخور است، در آن میریزند و بعد، همهاش را در طبیعت رها میکنند. بابا میگوید موادّ غذایی که آدمها با اسرافکردن دور میریزند، میتواند در سـال شکـم میلیـونها نفـر از خودشـان را سیـر کند؛ هرچند، سطل زبالههای آدمها قرنهاسـت ما سوسـکها را از جسـت و جوی غذا بینیـاز کـرده است و میتوانیـم زمانمان را صرف کارهای مهـمتری کنیـم! بابا ایـنها را گفت، فهرست خـرید را از مامان گرفت و رفت هرچه را که لازم اسـت از سطل آشـغال سـر کوچه بیـاورد خانه!
دوشنبه:
معلّم علوممـان دربارهی اثرات مخرّب انسـانها بر کرهی زمین توضیحاتی داد و ما با شنیدن اینکه آنها با تخریب محیط زیست، آلودهکردن آبهای کرهی زمیـن و تولید گازهـای سمّی در حال نابـودکردن محیط زیست خودشان و میلیاردها گونهی جانوری و گیاهی هستند، بیشتر از قبل، از آدمها چندشمان شد! معلّممان توضیح داد که در عوض، ما سوسکها با تجزیهی زبالههای طبیعی، به چرخهی بازگشت مواد به محیط زیست کمک میکنیم. اگر ما نبودیم، احتمالاً محیط زیست به خطر میافتاد. معلّم این را هم گفت که البتّه برخی آدمها هم هستند که با این کارها مخالفاند، ولی حریف آنهایی که مخرّب محیط زیست هسـتند، نمیشوند. در ضمن، آدمها چیـزی به اسم بمـب اتم دارنـد که اگر روی زمین منفجـر شود، احتمالاً فقـط ما سوسکها باقی بمانیم و چیزهای دیگر نابود شوند! چون من میدانستم آدمها چقدر از سوسک میترسند، به معلممان پیشنهاد کردم با چند تا از بچّههای کلاس برویم نزدیک دکمه شلّیک بمبهای اتمی و آنجا بنشینیم تا هیچ آدمی جرئت نکند بیاید و آن را فشار بدهد!
سه شنبه:
امروز ناظم مدرسه گفت فردا باید والدینم را به مدرسه بیاورم تا توضیح دهند این حرفهای بد را که زنگ تفریح به دوستم زدم، از کجا یاد گرفتهام. البتّه تقصیر دوستم بود که میخواست بهزور آشغالی را که برای خوردن در زنگ تفـریح آورده بودم، از من بگیـرد. خُب من هم عصـبانی شدم و به او گفتم: «برو آدمیزاد! این آشغال خودمه». من به ناظم توضیـح دادم که چند روز قبـل ناخواسـته با یک آدم برخـورد کـردم و احتـمالاً در اثر این برخورد، اخلاق آنهـا روی من تأثـیر گذاشـته است. او هم از مـن تعـهّد گرفت که دیگر این حرف را تکرار نکنم. بعد هم بیخیـالِ آوردن والدینم به مدرسه شد!
چهارشنبه:
جـای شـما خالی! امروز از مـوزهی وسـایلی که آدمها قرنهـا بـرای کشـتن ما سوسـکها از آنها اسـتفاده میکردند بازدید کردیم. واقعاً موزهی جالبی بود. انواع حشرهکشها، سوسککشها، سمها و مگسکشها را داشـت. ولی آنچـه خیـلی ترسـناک بـود، یک چیـز پلاستیکی مستطیلیشکل بود که به گفتهی معلّممان در طول تاریخ باعث بیشترین کشتار سوسکها شده است. وسیلهی واقعاً عجیبی بود. حتّی اسمش از خودش هم عجیبتر بود: «دمپایی مامان!»
پنج شنبه و جمعه:
ببخشید ... ولی حتّی ما سوسکها هم پنجشنبهها و جمعهها تعطیلیم!