هرکاری مـیکنم وسط میدان را نبینم، نمـیشود کـه نمیشود. گردنِ دراز داشتن خیلـی هم خوب نیستها!
یک عالم آدم توی میدان دارند پچپچ مـیکنند.
وسط میدان، مـرد شکمگنده دارد زنـی را میزند. آن زن، خدمتکارش است. خـودم دیدم که آن زن چـقدر برایش کـار کرده و زحمت کشیـده است؛ امّـا او فقط اذیتش مـیکند. اصلاً بهتر است چشمهـایم را ببندم تا گریههای آن زن را نبینم.
کبوترِ پاکوتاه میآید روی کوهانم مینشیند و میگوید: «این هم صاحب است تو داری؟ چـقدر عصبانـی و بداخلاق است. دلم میخواهد هزار تا نوک توی کلّهاش بزنم.» مـیگویم: «ای کاش او صاحب مـن نبود!»
کبوتـر یکـهو ساکت مـیشود. چشمش به جایـی مـیماند. کاکلش سیخ سیخکی مـیشود. پرواز میکند و مـیگوید: «آنجا را ببین؛ محمّد دارد مـیآید.»
حالا دیگر دلم میخواهد گردنم درازتر بود تا محمّد را بهتر میدیدم یا اصلاً مثل پاکوتاه میتوانستم پرواز کنم؛ یک شتر پرنده با پاهای دراز!
پاکوتاه مـیگوید: «چشمهـای محمّد را ببین. دوباره مثل روزی شده است که صاحبت تو را شلاّق زده بود. توی چشمهایش یک عالم غصّـه است. حتماً برای آن زن ناراحت است.»
مـیگویم: «اوهـوم... من آن زن را میشناسم. اسمش ثُوَیبه است. وقتی محمّد تازه به دنیا آمده بود، چند روز به او شیر داد. محمّد همیشه حواسش به او هست. حتّی حالا که 16سالش شده است. اصلاً محمّد حواسش به همه هست. حتّـی به من!»
پاکوتاه بقبقو مـیکند و تندتند بالهایش را بـه هـم مـیزند. مـیگوید: «محمّـد دارد مـیرود بـه سمـت ابولهب، صاحب اخمویت!»
پیش خـودم فکر مـیکنم حـالا وقتش است بـال دربیاورم. امّا هر چقدر دُمم را میچرخانم یا پاهایم را کج و کوله میکنم، نمیشود که نمیشود.
گردنـم را کـِـش مـیدهم تـا آن جلوترهـا را ببینم. کـِــش... بـاز هـــم کـِــش... بـاز هم... آخ جـان! بالاخره محمّد را دیدم. او جلو میآید و به ابولهب برای این کار اعتراض میکند. صاحب من مثل همیشه دستش را به کمرش میگذارد و شکم گندهاش را جلو میدهد.
میگوید: «این زن یک عالم پول به من بدهکار است، خیلی زیاد! حالا هم نمیتواند پس بدهد. حقّش است که کتک بخورد.»
محمّد به آن زن نگاه میکند. وقتی اینجوری نگاه میکند، دلم میخواهد الکیپلکی بخندم. پاکوتاه هم الکیپلکی میخندد. آن زن هم میخندد. محمّد به ابولهب قول میدهد بهجای بدهی آن زن، خودش برایش کار کند. ابولهب انگشتهایش را یکییکی بالا و پایین میبرد. همیشه وقتی میخواهد حساب و کتاب کند، این کار را میکند. ابولهب سرخ میشود، زرد میشود، با عصبانیت زن را نگاه میکند و با اخم میگوید: «قبول.»
محمّد لبخند میزند. همه خوشحال میشوند. پاکوتاه دور سر محمّد میچرخد. کاش من هم بال داشتم و یک شترِ پرنده بودم.