کبوترها داشتند بالای حرم امامرضا(ع) پرواز میکردند. جوجـه کبوتـر و مـادرش برای خوردن دانـه به زمین نشستند.
جوجـه کبوتـر به مادرش گفت: «مـامـان، چه کسی گندمهـا را روی زمین ریخته است؟»
مـامـان کبوتر، پسری را که داشت گندم مـیریخت نشان داد و گفت: «همین آدمهـا.»
جوجه کبوتر گفت: «آنها، گندم را از کجا میآورند؟»
مامان کبوتر خواست جواب بدهد کـه ناگهان پسرک دوید و جوجه کبوتر را گرفت.
جوجـه کبوتـر کـه ترسیده بود، گفـت: «آخ آخ!...». مامان کبوتر پرید؛ امّا چون نگران جوجهاش بود، جایی نرفت و روی میلهی چراغ حرم نشست.
پسرک گفت: «نتـرس نتـرس!...» بعد سر جوجـه را بوسید و او را رهـا کرد.
جوجـه کبوتر پرید و پیش مادرش آمد. مامان کبوتر بـال خود را بر سر جوجه کشید و گفت: «عزیزم ترسیدی؟»
جوجه کبوتر گفت: «اوّل خیلی ترسیدم؛ امّا وقتی سر من را بوسید، فهمیدم دوستم دارد.» بعد فکری کرد و گفت: «چرا آدمها ما را دوست دارند، چرا برای ما گندم میریزند؟»
مامان کبوتر گفت: «همان کسـی که مـا و آدمهـا را آفریده، برایمان دوستـی را هم آفریده است.»
بعد نگاهـی به آسمان کرد و گفت: «دوستـی مـانند دانـههـای گنـدم است. وقتـی آدمهـا یک دانـه گنـدم مـیکارند، اوّل سبز مـیشود، بعد رشد مـیکند، خوشه مـیدهد و تبدیل به صدها دانه مـیشود.»
جوجه کبوتر گفت: «خب، بعدش چه مـیشود؟»
مامان کبوتر ادامه داد: «کمکم، دوستـی همهجـا را پُر میکند و دیگر جایی برای دشمنی باقی نمیماند. وقتی دشمنـی و گرسنگی نباشد، ترس هم نخواهد بود.»
جوجـه کبوتـر گفت: «چه خوب، چه خوب!...»
مـامـان کبوتـر گفت: «راستـی، میدانـی چـقدر از کبوترهای دیگر عقب ماندهایم؟»
جوجـه کبوتر نگاهـی به کبوترهای توی آسمان کرد و گفت: «حتماً تا حالا چند بار دور حرم را گشتهاند.»
مامان کبوتر گفت: «ما هم پیش آنهـا مـیرویم. پس آماده باش و دنبالم بیا، یک دو سه...»