امسال هم علـی توی مسابقه کـاراته اوّل شد. نشان طلایی رنگ که به گردنش افتاد، کاغذهای رنگی توی هوا شلیک شدند وصـدای سوت وتشویق تماشاگران همهجا پیچید.
کمـی بعد، مراسـم تمام شد و همه یکـییکـی رفتند. سالن خلوت شد؛ امّا علی و دوستش سبحان، هنوز آنجا بودند. علـی به سالن نگاهی انداخت.
همهجا پرشده بود از کاغذهای رنگی! ریز و درشت!
سبحان کولهاش را برداشت وگفت: «برویم.» امّا علی تازه آستینهایش را بالازد!
سبحان با تعجّب پرسید: «پس چرا نمیآیی؟!»
علی گفت: «قبل از آمدن، باید اینجا را جارو کنم.» آنوقت رفت و جاروی دسته بلند آقای صادقی را برداشت!
سبحان که از تعجّب چشمهایش گرد شده بود، پرسید: «داری چهکار میکنی؟»
علی همانطور که جارو میکرد، گفت: «هیچی! فقط میخواهم مثل قهرمان کتابم باشم! یک قهرمان واقعی!»
سبحان با خنده گفت: «قهرمان که الکی و واقعی ندارد! اصلاً مگر او چهطور بوده است؟»
علی لبخند زد و گفت: «او یک کُشتیگیر خیلی قوی بود که همیشه قهرمان میشد!»
هنوز خیلی از سالن باقی مانده بود که جارو بشود. علی ادامه داد: «یک روز دوستانـش او را درحـال بلند کـردن جعبههای سنگین یک مغازهدار دیدند. به او گفتند کـه تو قهرمانـی و نباید این کـار را بکنـی! امـّا او با لبخند گفت: «کارکردن عیب نیست.» آنوقت تمـام جعبهها را جابـهجا کرد.
علی با مهربانی به سبحان نگاه کرد و ادامه داد: «آخر او هر کاری میکرد برای خوشحال کردن خدا بود!»
سبحان با خودش گفت: «خوشحال کردن خدا! چه جالب!» و پرسید: «اسم این قهرمان چـی است؟»
علی گفت: «شهید ابراهیم هادی. دلت مـیخواهد کتاب را بخوانـی؟»
سبحـان با خوشحـالـی گفت: «معلـوم است کـه مـیخواهـم، فقط قبلش باید جارو را بدهـی.»
علـی خندید و گفت: «قبولـه، پس نوبتی!»
کمـی که گذشت، سالن تمیز شده بود؛ از اّولش هم تمیزتر.
همان موقع، آقای صادقی به سالن آمد تا آنجا را تمیزکند؛ امّا...