شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

بوی ماه مدرسه

  فایلهای مرتبط
بوی ماه مدرسه
صبح زود صدای جیغ‌وداد و شوروشوق بچه‌هاست که به‌گوش می‌رسد. قبل از اینکه خنکای پاییز نخستین گام‌های تغییر را بر چهره‌ی شهر بنشاند، از ولوله‌ی داخل خانه‌ها و کوچه‌ها می‌فهمی که مهر آمده و دارد از سروکول این شهر بالا می‌رود. بازیگوشی می‌کند، از دیوار هر خانه سرک می‌کشد. مهر آمده تا جریان زندگی را تغییر دهد، امید بیاورد، آینده بسازد و ازین‌‌رو پر از نشاط و شادمانی است.

باد پاییزی که شروع میکند به وزیدن، شب و روز که تصمیم میگیرند دست از مسابقه بردارند و به مساوات برسند، رنگ که پاشیده میشود به دامان طبیعت، هنگامهای بر پا میشود در میان کوچههای این مرزوبوم.

صبح زود صدای جیغوداد و شوروشوق بچههاست که بهگوش میرسد. قبل از اینکه خنکای پاییز نخستین گامهای تغییر را بر چهرهی شهر بنشاند، از ولولهی داخل خانهها و کوچهها میفهمی که مهر آمده و دارد از سروکول این شهر بالا میرود. بازیگوشی میکند، از دیوار هر خانه سرک میکشد. مهر آمده تا جریان زندگی را تغییر دهد، امید بیاورد، آینده بسازد و ازین‌‌رو پر از نشاط و شادمانی است.

بچههایمان صبحبهصبح تمام آرزوهای رنگیرنگیشان را بر میدارند و به دل مدرسه میبرند و من گمان میکنم پاییز تمام رنگش را از این آرزوها گرفته است.

مهر آمده تا باز مشق آب و نانمان دهد. تا درون کودکان امروزمان مردهای پس از این بسازد و زنانی که زنبودنشان را بلد باشند، آمده تا حرفبهحرف درون ذهن دلبندانش ادب بکارد و معرفت برداشت کند، صفحهبهصفحه ورق بزند تا صفحات تاریخ بیسیاوش و رستم نمانند، آمده تا نتبهنت زیروبم زندگی را تعلیم دهد و سمفونی زیبای بودن را بیافریند.

بیپرده میگویم، مهر آمده تا بیمهری جایی برای جولان نداشته باشد. بذر امید بکارد و باغ گل برداشت کند، پس سقای علم دست بجنبان !

چشمان فرزندان ایران به دستان پرتوان توست و نگاهشان به سرانجام است.

 

هفتهی دفاع مقدس

31 شهریور تا 6 مهر

مادر است دیگر، یک چیزهایی حس کرده و هرچه میکند دستودلش به کار نمیرود. سفرهی صبحانه را که جمع میکند، دختران بزرگترش را به مدرسه میفرستد، اما نگاه او به محمد دوخته شده. میخواهد خودش را آرام کند، فرزندش را به آغوش میکشد. صورتش لابهلای موهای پسرکِ سیاهسوختهاش پنهان میشود و یک دل سیر از او نفس میگیرد، انگار نفسش به نفسهای محمد گره خورده است. محمد که حالا وسطای پایه سوم است، برای خودش کلی حس مردانگی دارد، کمی خجالت میکشد. با تقلای زیاد گرهی دستان مادر را باز میکند و با جستی خود را بیرون میاندازد.

پسرک بازیگوش هنوز مشقهایش را تمام نکرده و بالاخره به اصرار مادر به سراغ دفترش میرود. دفتر را باز میکند. در بالای صفحه با خطی خوانا مینویسد: «میخواهید در آینده چه کاره شوید؟»

مادر هنوز چند قدمی نرفته است که صدای پسر بلند میشود:

- مامان،

- جان مامان

- من میتونم، بزرگ که شدم، چند تا

کار داشته باشم؟

- چطور؟

- معلممون گفته میخواهید در آینده چه کاره شوید؟ راستش من دلم میخواد بزرگ که شدم خلبان بشم، آخه خیلی دوست دارم از آسمون، حیاط خونمون رو تماشا کنم، دوست دارم برم اون بالابالاها، بعد از اون بالا عباس و علی رو صدا بزنم و بهشون نشون بدم که من چقدر بالا رفتم، اما راستش مامان، من خیلی دلم میخواد معلم هم بشم، آخه آقا معلممون رو خیلی دوست دارم.

مامان خندهی ریزی روی صورتش مینشیند، وقتی محمد از آینده میگوید فراموش میکند که یک محله داشتند در دلش رخت میشستند. محمد ادامه میدهد: « مامان نخند! بهخدا راست میگم! تازه میخوام فوتبالیست هم بشم. به نظرت من میتونم مثل مارادونا بازی کنم؟»

- من رو به حرف نگیر پسر، یه چیزی بنویس، الان باید بری مدرسه، تازه داری خیالپردازی میکنی؟

مادر اما درحالی که به طرف آشپزخانه میرفت، در خیالش لباس دامادی بر تن پسر میکرد و از زیر آینه عبورش میداد. ساعت حوالی ١٢ ظهر است، دلشورههای مادر لحظهبهلحظه بیشتر میشود، در دلش خداخدا میکند که امروز محمد بهانهای بیاورد و مدرسه نرود. درِ مدرسه را که میبیند، دستان پسر را بیشتر فشار میدهد، محمد دستانش را میکشد، اما چیزی درون قلب مادر فریاد میزند که امروز دست پسرش را رها نکند. عباس و علی که از حیاط مدرسه محمد را صدا میزنند، پسرک دستان خود را رها میکند و با سرعت بهطرف دوستانش میدود. سراسر وجود مادر چشم میشود و فرزندش را مینگرد، قطره اشکی پشت پایش میریزد تا این خلبان کوچک سالم به زمین بنشیند.

این اما آخرین نگاه مادر بود. ساعت پنج بعدازظهر با صدای آژیر قرمز به خودش میآید و سراسیمه به‌‌سمت مدرسه میدود. میگویند صدام دو تا مدرسه را با موشک زده است. آوار مدرسه را که میبیند، دنیا آوار میشود بر سرش.

محمدِ کوچک در نصـف روز به آیندهاش رسید، الان در بالاترین نقطهی آسمان دارد به توپ گوشهی حیاط خانهشان نگاه میکند و از آقا معلمش میپرسد که اینجا هم میتواند مثل مارادونا بازی کند؟

هفتهی اول مهرماه بهانهای است تا یاد سینهی سوختهی همهی مادران این سرزمین، پدران در خون غلتیده و آرزوهای به آسمان پر کشیده در قلب هر ایرانی زنده بماند.

 

چراغهای هدایت

در مسیر پرپیچوخم تعلیموتربیت، وجود راهبری که راهمان را روشن کند، بیش از هر چیز یاریرسان و هموارکنندهی مسیر است.

وجود مقدس پیامبر اسلام(ص) در قرآن بهعنوان اسوهی حسنه معرفی میشود. (احزاب/21) اسوهای که مبعوث شده است تا اخلاق و ادب را به کمال برساند و مهربانی را در قلبها نهادینه کند. پیامبری که آمده تا نشانمان دهد خوشاخلاقی و رحمت چه نتایجی به بار میآورد و چه دنیایی میسازد. (آلعمران/159) آزادمردی که درصدد است بیاموزدمان چگونه ببخشاییم، چگونه در اوج قدرت مشورت کنیم و چگونه تصمیم بگیریم (آلعمران/159) عزیزی که رنج شما بر او بسیار گران و بر مؤمنان رحیم و بخشنده است. (توبه/128)

اویی که رحمت برای جهانیان است، (انبیا/107) پس از وفاتش نیز امت خویش را رها نمیکند. ازاینرو عترتش را بهعنوان چراغهای هدایت این مردم معرفی میکند تا راه بیابند و بیراهه نروند.

مهرماه امسال هم تولد و هم وفات پیامبر اسلام(ص) را در خود دارد و این دلیل خوبی است تا کمی بیش از تاکنونمان شخصیتش را بشناسیم و سیرهاش را دریابیم. شاید راه از چاه باز شناسیم.

سوم مهرماه علاوه بر رحلت حضرت رسول (ص) دلهایمان عزادار امام حسن مجتبی (ع) است.

پنجم مهر نیز داغ امام مهربانیها، امام هشتم شیعیان، بر دل یک ایران مینشیند.

سیزدهم مهر ماه مصادف با شهادت امام حسن عسکری (ع) است و روز بیستودوم به ولادت پیامبر اسلام(ص) و امام جعفر صادق (ع) زینت یافته است.

یادآوری این روزها بهانهای است تا اندکی بیندیشیم آیا چنان رفتار میکنیم که زیبندهی امت پیامبر است؟

باشد که رستگار شویم. (مائده/35)

۳۲۸
کلیدواژه (keyword): رشد آموزش ابتدایی، تقویم، بوی ماه مدرسه، زهرا نظام‌الدینی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.