یک زمینِ بازی بود که یک بلندگوی قدیمـی داشت. بالای بلندگوی قدیمـی یک پرچم بود. وقتـی که پرچمِ کهنه بـر اثر نـور آفتاب کمرنگ شد، آن را با پرچم نو عـوض کردند.
پرچـم تازه، زمینِ بازی و بلندگوی قدیمـی را دوست داشت. بچهها و شور و شادی را هم دوست داشت.
امّا یک چیزی را دوست نداشت. بلندگو کار بد بچّهها را یک جوری میگفت. جوری که همه میفهمیدند کدام بچّه را میگوید. مثلاً میگفت: «پسرِ لباس آبی، روی زمین زباله نریز. یا دخترِ پیراهن صورتی، دوستت را هل نده.»
پرچم این کار را دوست نداشت و میخواست عیبِ بلندگو را به او بگوید. پس دنبال راه خوبی گشت.
کمی بعد آن را پیدا کرد. بعد آهسته درِ گوش بلندگو گفت: «بلندگو جانم!»
بلنـدگـو طبـق عـادتِ همیشگـی داد زد: «هــااااااااااا بلهـهـهـهـهـه چیه پررررچم زیبا!»
پرچم گفت: «رفیق جان، حرفی دارم. گوش میکنی؟»
بلندگو گوش داد. پرچم ادامه داد: «رفیق جان، یکی از خوبیهایت، کمی مشکل دارد.» بلندگو کنجکاو شد.
پرچـم برای بلندگـو مشکـل را گفت؛ امّـا بلندگـو یـک کم گیج شد. برای همین گفت: «هـاااااااا بلهـهـهـهـهـه اینکه گفتـی یعنی چی پرچم جان؟»
پرچم خندهاش گرفت. گفت: «هیچـّی! منظورم این است کـه مثلاً به جای اینکه اسم کسـی را بیاوری، بگویی: «بچّهها». مثلاً بگویی بچّهها، روی زمین زباله نریزید. بچّـهها، موقـع دویدن مراقب باشید کـه به هـم نخورید.»
بلندگو از حرفهای پرچم خوشش آمـد. آنقدر کـه تا شب داشت توی دلش حرفهای پرچم را تمرین میکرد.
آنقـدر سرگـرمِ تمرین بـود کـه نفهمید کِـی گفت: «سلاااااااام. به زمینِ بازی مـا خوش آمدید.»
امام حسن عسکری(ع) فرمودند: «هر کس دوست و برادرش را پنهانی پند دهد او را آراسته است، و هر که او را آشکارا نصیحت کند او را بدنام کرده است.»