یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳

مقالات

شادی بزرگ

  فایلهای مرتبط
شادی بزرگ
فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَا أُخْفِی لَهُمْ مِنْ قُرَّهِ.. أَعْینٍ جَزَاءً بِمَا کانُوا یعْمَلُونَ هیچ‌کس نمى‌داند چه چیز از آن‌چه روشنى‌بخش دیدگان است به {پاداش} آنچه انجام مى‌دادند براى آنان پنهان کرده‌ام (سوره سجده، آیه ۱۷، ترجمه محمدمهدی فولادوند).

روی تختم دراز کشیدهام و همانطور که پرواز پرندهها را در آسمان غروب تماشا میکنم، به آیهای که در شبکههای اجتماعی خواندم فکر میکنم. خدا میگوید:« آدمها خبر ندارند برایشان نورِ چشمی کنار گذشتهام.» از این آیه خوشم آمد و بعد دربارهاش توی اینترنت جستوجو کردم. فهمیدم نورِ چشمی همان شادی بزرگی است که باعث میشود چشمهای آدم بدرخشد و حتی از شوق گریه کند.

از خودم میپرسم: «چه چیزی به تو بدهند اینطور خوشحال میشوی؟ آنقدر خوشحال که گریهات بگیرد؟» سؤالی رؤیایی و جذاب است. مرا به دنیای خیالاتم میسپارد و بعد یاد ظهر میافتم.

داشتیم از مدرسه برمیگشتیم که زهرا گفت: «دلم یک اتفاق خوب میخواهد. چیزی که از ته دل خوشحالم کند. اما مشکل اینجاست که نمیدانم چه چیزی. اصلاً شاید اگر میدانستم دلم چه میخواهد، میتوانستم بهدستش بیاورم.»

احساسکـردم کولـهپشتیام زیادی سنگین است و نمیگذارد راحت راه بروم. آن را کمی روی شانهام جا بهجا کردم و گفتم: «پارسال سر امتحانهای پایان سال خیلی سختی کشیدم. وقتی امتحانها تمام شدند سبکی خاصی را احساس کردم. انگار یک کولهپشتی چند 10 کیلویی را از روی شانههایم برداشته بودند. اما عجیب این بود تا وقتی وسط امتحانها بودیم، حس نمیکردم دارم این بار را تحمل میکنم.»

و بعد به خاطره خرداد برگشتم. عجیب است که آدم بارهایی را که بر روح او گذاشته میشود حس نمیکند. اما همین که آن بار برداشته میشود، تازه میفهمد زیر فشار بوده است. بعد حس میکند روحش سبک شده است؛ آنقدر سبک که میتواند تا آخر دنیا بدود.

به زهرا گفتم: «چیزی که من نیاز دارم تا از ته قلبم خوشحال شوم، سبکی خاصی از این جنس است. گاهی فکر میکنم روح و ذهنم بارهای زیادی را تحمل میکنند و همین است که نمیگذارد خوشحال باشم.»

زهرا سکوت کرد و به فکر فرو رفت. شاید داشت از خودش میپرسید «آیا این سبکبالی همانچیزی است که مرا هم خوشحال میکند؟» بعد گفت: «حالا میفهمم چرا نمیدانم چه چیزی میتواند خوشحالم کند. مسئله این است که نمیدانم چه چیزی مرا ناراحت کرده است. برای همین نمیتوانم آن را برطرف کنم.»

بعد چشمهایش برقی زدند و انگار کشفی مهم کرده باشد گفت: «همین است! از ته دل خوشحال نیستم، چون ناراحتم. اما خودم هم نمیدانم که ناراحتم.» خندیدم و گفتم: «عجب موضوع پیچیدهای!»

حالا که دارم به آن پرندهها نگاه میکنم، دوباره از خودم میپرسم: «چه چیزی به تو بدهند آنقدر خوشحال میشوی که گریهات بگیرد؟» بعد به این فکر میکنم شاید چیزی شبیه به حس سبکبالی همیشگی بتواند حالم را خوب کند. این سبکبالی از کجا خواهد آمد و چطور به من خواهد رسید؟ این را نمیدانم، اما میدانم یک روز سراغم خواهد آمد و همین امید تا روزی که آن اتفاق خوب بیفتد، دلم را گرم نگه خواهد داشت.

۴۱۰
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان، راه سبز، شادی بزرگ، یاسمن رضاییان
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.