شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

ماجرای ضربه‌ها

  فایلهای مرتبط
ماجرای ضربه‌ها

تَـــق تَـــق تَـــق تَـــق تَـــق تَـــق تَـــق

شمردم ... شد هفت بار ...

کیسهی مشتزنی تکان خورد و چند دوری چرخید ...

- از پاهایت خوب استفاده میکنی. ولی هنوز نیاز به تمرین داری. باید ضربههایت را  تندتر بزنی ...

استاد صبوری نقاط قوّت و ضعف اسماعیل را گفت. من و اسماعیل با هم تمرین میکردیم. او بهخوبی از عهدهی تمرینهای سخت استاد صبوری برآمده بود. در مسابقات انتخابی تیم ملّی هم جزو چند نفر برتر بود. از زمان پیشدبستانی همینطور بود. همیشه دوست داشت به یک چیزی ضربه بزند و آن را بشکند. گاهی تکّهچوبی پیدا میکرد و میگفت: «سهراب، بیا این را در هوا نگه دار من بزنم بشکند ... .»

اسماعیل یک دوست واقعی برای من بوده و هست.

یادشبخیر! وقتی چند سال پیش به درس اوّل اجتماعی ششم، بهخصوص صفحههای 9 تا 11، رسیدیم، مدام اسماعیل توی ذهنم بود.

 

دینگدینگ ... دینگدینگ ... دینگدینگ ... دینگدینگ ... دینگدینگ ... دینگدینگ ... دینگدینگ.

شمردید؟

نکند خواب مانده است! میخواستم دوباره زنگ در را بزنم که اسماعیل در را باز کرد. گفتم: «کجایی پسر؟ دیر شد!» گفت: «ببخشید، کمی دیر بیدار شدم.»

 

دوپ دوپ دوپ دوپ دوپ دوپ دوپ

شمردم ... هفت تا ... ضربههای استاد آنقدر سریع بودند که اسماعیل گاهی نمیتوانست دفاع کند.

استاد با صدای محکم همیشگیاش گفت: «هیچوقت حریفت را دستکم نگیر!»

استاد که رفت، اسماعیل ادامه داد. انگیزهاش بیشتر شده بود.

بشمارید ...

هوپ ... هوپ ... هوپ ... هوپ ... هوپ ... هوپ ... هوپ ...

کیسهی مشتزنی، مثل آونگ ساعت به چپ و راست میرفت. ضربههای پایش قویتر شده بود. میگفت: «باید مراقب پاهایم باشم و برای مسابقات تقویتشان کنم. با این پاها خاطراتی دارم! از زمان نوزادی که پایم را به نشانهی تشنگی و گرسنگی به زمین میکوبیدم، تا الان که رزمیکار تیم ملّی نوجوانان هستم.»

وان ... تو ... ثری ... فور ... فایو ... سیکس ... سِوِن

مثل تماشاچیهای والیبال که یک، دو، سه میگویند، اینها یک تا هفت میشمارند تا ملّیپوششان حریفش را از میدان به در کند. سامی مِیسون، حریف اسماعیل، چند تا مدال قهرمانی جهان دارد! چیزهای عجیبی در اینترنت در مورد او بود؛ راز جودانکا، هفت ضربهی معروفش و . . .

بیـــــییییییب ... بیـــــییییییب ...

تا زنگ زدم، اسماعیل گوشی را برداشت. گفتم: «شنیدهای حریفت ...؟» گفت: «بله شنیدهام. آقای صبوری میگفت که سالها پیش، کتابی را از استادش گرفته است که اسمش اسرار جودانکاست؛ ضربههای ناجوانمردانه!

قرار است استاد مرا راهنمایی کند.»

این را گفت و خداحافظی کرد.

با بیحوصلگی تلویزیون را روشن کردم.

اوّلین شبکه؛ تبلیغات ...

«اوج هنر و زیبایی ... »

زدم دوّمی؛ اقتصاد ...

«قیمت ارز دیروز ... »

سوّمی، چهارمی، پنجمی، ششمی؛ زدم هفتمی و با بیمیلی کنترل را سُر دادم روی میز.

هفتمی؛

-  کارشناس محترم برنامه در ادامه به سؤالات شما پاسخ میدهند:

- بله. عرض میکردم که طبق کتاب آسمانی ما قرآن، شیطان از چند راه به انسان ضربه میزند: ایجاد شک نسبت به کار خوب و بد؛ عقبانداختن کارهای خوب؛ زیبا نشاندادن کارهای زشت؛ ایجاد علاقه به بدیها؛ دادن وعده و وعید؛ ایجاد آرزوهای بیهوده؛ تسلّط ...

نمیخواستم گوش بدهم، ولی شد هفت تا! ...

فردا عصر با اسماعیل رفتیم پیش استاد صبوری. او کتاب استادش، یعنی همان اسرار جودانکا را آورد و شروع به خواندن کرد:

- با این هفت ضربه میتوانید بر حریفتان پیروز شوید:

اوّل: کاری کنید حریف شک کند که میتواند ضربه بزند یا نه.

دوّم: طوری حرکت کنید که حریف ضربهزدنش را عقب بیندازد.

سوّم ...

چهارم ...

پنجم ...

ششم ...

هفتم: حالا وقت آن رسیده است که به حریفت مسلّط شوی.

شبیه درس راز نشانههای فارسی پایهی چهارم شده است! از روی نشانههای قرآنی گفتهشده، میشود فهمید ضربههای سوّم تا ششم چطور هستند.

استاد کتاب را بست و گفت: «اسماعیل! سهراب! بلند شوید! باید حسابی خودمان را برای این مبارزه آماده کنیم.»

یک هفته بعد در باشگاه، وقتی خسته شدم، نشستم و تمرینهای جدید اسماعیل را نگاه کردم.

دوپ ... دوپ ...

هفت ضربه به کیسه زد؛ درست مثل ضربههای استاد صبوری ...

کیسهی مشتزنی مثل پرِکاه به اینطرف و آنطرف پرت میشد. خوشحال شدم. نفس راحتی کشیدم و منتظر ماندم تا روز مسابقه. مسابقات خارج از ایران برگزار میشدند. پای تلویزیون بودم. یک ساعت تا مسابقه مانده بود.

ما پیش خانوادهی اسماعیل، یعنی خواهر و مادرش هاجرخانم، بودیم. پدر اسماعیل در نبرد خانطومان سوریه به شهادت رسیده بود1. سارا، خواهر کوچکتر اسماعیل، روی سجادهی نماز برایش دعا میکرد. هاجرخانم خیلی نگران بود. از صبح که آنجا بودیم، مرتّب از ما عذرخواهی میکرد، میرفت و برمیگشت. از محلّهی ما تا امامزاده ده دقیقه راه بود. هی رفت، هی برگشت، هفت بار!

دلم طاقت نیاورد. با اسماعیل تماس گرفتم. گفت: «یکی از مأموران امنیتی پودر خاصی را در وسایل مربّی سامی میسون کشف کرده است که وقتی پخش میشود، راه گلو و تنفس را تنگ میکند. قرار بوده است که قبل از مسابقه مقداری از آن را مخفیانه به طرف من بپاشند. وقتی این موضوع را به مسئولان بازیها اعلام کردیم، آنها طبق معمول خیلی راحت از قضیه گذشتند و فقط آن پودر را گرفتند، همین!»

مسابقه شروع شد...

اسماعیل حمله کرد.  سامی عقب رفت و به سرعت چرخید. طرفدارانش همزمان صدا میزدند: «وان ...»

با یک ضربهی چرخشی محکم، اسماعیل را نقش زمین کرد. امّا اسماعیل با یک حرکت سریع، با صدای قدرتمند یا علی (ع) از جا بلند شد و شروع کرد.

ضربهی اوّل: یک «ماواشیگری2» روی گردن سامی.

همه گفتند: «یک»

ضربهی دوّم: چرخشی سریع به طرف دیگر سامی.

دوباره ایرانیها: «دو»

ضربهی سوّم: اسماعیل به هوا بلند شد؛ «تیو یوپ چاگی3»

ضربهی چهارم ... تا هفتم ...

داور دست اسماعیل را بالا برد.

پرچم سهرنگ ایران به اهتزاز درآمد.

«سر زد از افق ...»

اسماعیل صفحهی 48 فارسی پنجم، درس ششم (سرود ملّی) را به خاطر میآورد.

 

این داستان ادامه دارد ...

 

1- شخصیتهای این داستان واقعی نیستند.

3،2- ماواشیگری و تیویوپچاگی از ضربههای هنرهای رزمی هستند.

۱۰۹۰
کلیدواژه (keyword): رشد دانش‌ آموز، درس قصه، ماجرای ضربه‌ها، محمدعلی ارجمند
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.