شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

از دفترچه خاطرات یک گاو فهیم!

  فایلهای مرتبط
از دفترچه خاطرات یک گاو فهیم!

شنبه:

در طویله نشسته بودم و داشتم علف میخوردم. به این فکر میکردم  مهمانهایی که قرار است از شهر برای صاحبم بیایند چهشکلی هستند. ناگهان سر و کلّهی کلاغ پیدا شد. هنوز نرسیده، گفت: «بخور گاو خوشخیال! علف بخور تا زودتر چاق شوی و ناهار و شام صاحبت را آماده کنی!» به او گفتم که اشتباه میکند. صاحبم خیلی دوستم دارد. همیشه به فکر آرامشم در طویله و تهیهی یونجه و آب برای من است. من فقط شیر مورد نیازش را به او میدهم.

امّا کلاغ بدجنس به من گفت که خوشخیالم و دیر یا زود به اشتباهم پی میبرم. هنوز حرفش تمام نشده بود که صاحبم وارد طویله شد. برایم آب خنک آورده بود. حسابی نوازشم کرد و رفت. واقعاً بعضی از حیوانات چقدر نسبت به انسانها بدبین هستند!

 

یک‌شنبه:

امروز مهمانهای شهری صاحبم از راه رسیدند. آنها یک پسربچّه دارند. پسرک از وقتی که رسید، دوید داخل طویله و شروع کرد به ورانداز کردن من. او از صاحبم پرسید: «چرا میگویند گاو حیوان مفیدی است؟» صاحبم جواب داد: «چون گاوها هزاران سال است که اهلی شدهاند و برای انسانها فایده دارند. از شیرشان پنیر، ماست و کلّی محصولات دیگر تولید میشود. تازه، قدیمترها که هنوز ماشینآلات کشاورزی اختراع نشده بودند، گاوها زمینهای زراعتی را شخم میزدند.» پسرک گفت: «راستش من تا حالا شیر و پنیر و ماست زیاد خوردهام ولی گاو ندیده بودم. میتوانم بهش دست بزنم؟» پسرک با اجازهی صاحبم جلو آمد و کمی نوازشم کرد. بعد گفت: «میشود موقع برگشتن به شهر، یکی از این گاوها را با خودمان ببریم؟» صاحبم خندید و گفت: «آخر شما چطور میخواهید این گاو را در خانهی کوچکتان در شهر جا بدهید؟» بعد حرفهایی زد دربارهی اینکه شهرنشینی باعث شده است بین انسانها، طبیعت و حیوانات فاصله بیفتد. راستش من حرفهایش را خیلی متوجّه نمیشدم. همهی حواسم به قوطی کوچک و خوشرنگی بود که قسمتی از آن از جیب پسرک مهمان دیده میشد و گاهی از آن صدا درمیآمد. با خودم گفتم وقتی صدای خوبی دارد حتماً باید مزّه‌‌ی خوبی هم داشته باشد! وقتی سعی کردم آن را بخورم پسرک گریهکنان به طرف خانه دوید و گفت: «مامان ...! این گاوه میخواست تلفن همراه مرا بخورد!»

 

دوشنبه:

امروز تمام وقتم به نشخوارکردن گذشت و فرصتی برای نوشتن خاطراتم نداشتم!

 

سه‌شنبه:

وقتی برای هواخوری و چرا به دشت میرفتیم، پسرک هم با ما میآمد. او مرتّب از صاحبم دربارهی ما سؤال میکرد. مثلاً پرسید: چرا سوراخ دماغهایمان اینقدر بزرگ است! من نتوانستم برایش بگویم: «برای این بزرگ است که حسّ بویایی خیلی قوی داشته باشیم؛ ما از کیلومترها دورتر میتوانیم بوها را حس کنیم.» البتّه من هم سؤالات زیادی دربارهی آدمها داشتم. مثلاً اینکه چرا بچّههای آدمها اینقدر حرف میزنند و سؤال میپرسند؟! آن قوطی که در جیبشان میگذارند و گاهی صدا میدهد، اگر خوردنی نیست، پس به چه دردی میخورد؟! و اینکه چطور بعضی آدمها میتوانند از اوّل تا آخر عمرشان در شهر زندگی کنند و از طبیعت و حیوانات دور باشند؟

 

چهارشنبه:

امروز مهمانهای صاحبم به شهرشان برگشتند و من تازه فهمیدم آن قوطی که صدا میداد به چه دردی میخورَد. آدمها با این قوطی از خودشان و چیزهایی که دوست دارند عکس میگیرند. این را وقتی فهمیدم که پسرک از صاحبم اجازه گرفت با من عکس سلفی بیندازد. البتّه صاحبم به پسرک گفت باید فارسی را پاس بدارد و به جای سلفی بگوید: «خویشانداز!» به هر حال پسرک آمد و با همهی ما گاوها در طویله عکس انداخت و رفت. راستش با خودم فکر کردم چه خوب شد روز اوّلی که آن قوطی را دیدم نتوانستم آن را بخورم. احتمالاً از تمام چهار بخش معدهام عکس میگرفت! تازه اگر بعد از عبور از این چهار بخش هنوز کار میکرد و سالم بود!

 

پنج‌شنبه:

امروز باز هم کلاغ مزاحم پیدایش شد. این دفعه بالهایش آسیب دیده بود و به سختی پرواز میکرد. گفت که یک نفر در شهر با تفنگ ساچمهای به او شلیک کرده است. کلاغ باز هم داشت از آدمها بد میگفت که صاحبم وارد طویله شد. دید بالهای کلاغ زخمی شدهاند. رفت و پس از مدّتی با وسایل پانسمان برگشت. بال کلاغ را بست و برایش آب و غذا آورد و در میان کاههای طویله برایش جا درست کرد. وقتی صاحبم رفت، کلاغ که حسابی تعجّب کرده بود، گفت: «میدانی گاو جان؟! شاید حق با تو باشد. در میان آدمها، آدم خوب هم پیدا میشود که حیوانات را دوست بدارد و از آزار دادن آنها لذّت نبرد!»

 

جمعه:

وقتی یک کلاغ مدام کنارتان باشد، آنقدر حرف میزند که حتّی یک گاو خونسرد مثل من هم عصبی میشود و حوصلهی نوشتن خاطراتش را ندارد. فقط امیدوارم بال زخمی این کلاغ زودتر خوب شود!

۵۷۲
کلیدواژه (keyword): رشد دانش‌آموز، طنز، از دفترچه خاطرات یک گاو فهیم، علی زراندوز
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.