کرگدن خیلی غصّه میخورد. چون هیچکس با او بازی نمیکرد.
فیلو تا او را میدید، پُف پُف کنان خرطومش را جمع میکرد. میمونک هم آنقدر محکم نوک دماغش را میگرفت که قرمز میشد. کرگدن اصلاً حمّام نمیکرد. چون از آب میترسید. یک روز که پشت درختها نشسته بود، صدای لاکیلاکپشت و میمونک را شنید. لاکی گفت: «وایوای! چه بوی بدی!»
میمونک گفت: «حتماً کرگدن همین نزدیکی هاست!»
کرگدن از لای درخت نگاه کرد. لاکی سرش را از توی لاکش بیرون آورد و به میمونک چیزی گفت. میمونک دوید و رفت. کمی بعد با فیلو برگشت. میمونک، کرگدن را صدا زد و گفت: «دوست داری با ما بازی کنی؟»
کرگدن خیلی ذوق کرد. از پشت درختها بیرون آمد و گفت: «حتماً. چی بازی؟»
دوستان کرگدن به هم نگاه کردند و خندیدند. میمونک، فیلو و لاکی به طرف برکه رفتند. میمونک کرگدن را حسابی گلمالی کرد. فیلو شُرشُر با خرطومش روی کرگدن آب ریخت. لاکپشت گفت: «وای چقدر تمیز شدی!»