بالاخره روزنامهدیواری پارسا و گروهش برنده شد. آن را روی دیوار نصب کردند. هر زنگ تفریح، پارسا از کنارش رد میشد و یاد زمان درستکردنش میافتاد. او، امیرعلی و آرمان را که از دانشآموزان توانمند کلاس بودند، به عنوان همگروهی انتخاب کرده بود. دوستش سینا هم میخواست در گروهش باشد، ولی او قبول نکرد. فکر میکرد سینا نمیتواند به برندهشدنشان کمکی کند.
پارسا در روزهایی که مشغول آمادهکردن روزنامهدیواری بود، سعی میکرد مطالبی را بنویسد که برنده شوند. او از پدرش خیلی کمک گرفت.
دیروز در کلاس چشمش به روزنامهدیواری گروه سینا افتاد. آن را لوله کرده و به دیوار کنار صندلی سینا تکیه داده بودند. زنگ تفریح، پارسا از سینا خواست دربارهی روزنامهدیواریشان توضیح بدهد. سینا با شور و شوق بسیار، کارهایی را که به همراه دوستانش برای آمادهکردن روزنامهدیواری انجام داده بود، توضیح داد. فکرهایشان ساده بود، امّا هر کدام را که تعریف میکرد، چشمانش از علاقه برق میزد، انگار کشف جدیدی کرده است! از همه جالبتر اینکه او و گروهش یک قسمت را هم برای نوشتن پیشنهادهای خوانندگان گذاشته بودند. پارسا زنگ تفریح بعدی هم مشغول خواندن روزنامهدیواری سینا و فکر کردن درمورد آن بود. انگار فکر خاصّی به ذهنش رسیده بود!
به نظر شما فکر پارسا چه بود؟ به نظر من، پارسا روزنامهدیواری بعدی را با شور و شوق دیگری درست میکند. شوقِ داشتن فکرهای قشنگ و همفکری با دوستان، تلاشکردنهای پر از نشاط، شوقِ یاد گرفتن و یاد دادن. با من موافقید؟