امروز بابا با کیک تولّد به خانه آمده است؛ یک کیک پر از ستارهی شکلاتی.
با شادی از بابا میپرسم: «وای بابا! جشن تولّد من است؟»
بابا با خنده میگوید: «نه. ولی خوشحال باش علی جان! امروز صاحب یک خواهر کوچولوی نازنازی شدی.»
میپرم بالا و میگویم: «آخ جون! پس به دنیا آمد! الان کجاست؟»
صدای زنگ در میآید. تندی درِ خانه را باز میکنم. مامان و مامانبزرگ را میبینم. خواهر کوچکم توی بغل مامانبزرگ خواب است. به صورتش نگاه میکنم. مثل ستاره میدرخشد. به بابا میگویم: «اسمش چی باشد؟»
چند اسم زیبا روی تکّههای کاغذ مینویسیم. بابا کاغذها را لای کتاب قرآن میگذارد.
قرآن را جلوی من میآورد و میگوید: «دوست داری خودت یکی از برگهها را از لای قرآن انتخاب کنی؟»
با خوشحالی دستم را جلو میبرم و میگویم: من؟ آره! خیلی دوست دارم!»
چشمهایم را میبندم. یکی از کاغذها را از لای قرآن بیرون می کشم.
بابا نگاه میکند و میگوید: «بهبه چه اسمی! زینب. زینب یعنی زینت پدر، یعنی پاکیزگی.»
با شادی میگویم: «پس به خاطر همین صورتش مثل ستاره برق میزند!»
بعد بلند می گویم: «از امروز من یک ستاره دارم که روی زمین است و اسمش زینب است.»
مامان، بابا و مادربزرگ میخندند.