عمّه یک مشت بادامزمینی ریخت وسط بشقاب و گفت: «بچّهها بفرمایید بادامزمینی.»
بهاره همهی بادامها را جمع کرد توی دستانش. گلدونه گفت: «من هم بادامزمینی میخواهم.»
بهاره گفت: «نه. به تو نمیدهم!»
نهاله گفت: «من هم میخواهم.»
بهاره گفت: «چرا بدهم؟ مال خودم است؟
عمّه گفت: «بهاره! نمیدانی چه دیدم؟»
بهاره پرسید: «چه دیدی؟»
عمّه گفت: «رفتهبودم حیاط. دیدم درختها خودشان را تکاندهاند و کلّی برگ پایین ریختهاند. چند تا مورچه آمدند، برگها را کول گرفتند و بردند لانهشان که وقت زمستان با هم بخورند.»
بهاره لبخند زد. گفت: «من هم بلدم خودم را بتکانم.»
عمّه گفت: «بتکان ببینم.»
بهاره دستهایش را تکاند. بادامزمینیها پایین ریختند.
گلدونه و نهاله پرسیدند: «ما هم مورچه بشویم، برگها را برداریم و ببریم توی لانه؟»
بهاره کنارههای دامنش را گرفت. اینطرف و آنطرف چرخید و گفت: «بله.»
گلدونه و نهاله دو تا مورچه شدند. گلدونه پشت لباس نهاله را گرفت. یواشیواش نزدیکترآمدند. بادامها را برداشتند و رفتند توی چادر بهاره که وسط اتاقش بود.
بهاره آمد توی لانهی مورچهها. گلدونه و نهاله گفتند: «الان زمستان بشود، جشن بگیریم و برگ درختانمان را یواشیواش بخوریم ؟
بهاره خندید و گفت: «امّا هنوز که برف نباریده است!»
عمّه قوطی برف شادی را آورد. فسفس پاشید روی چادر بهاره و گفت: «وای وای! عجب برفی! یخ زدیمها. شال گردنهایمان را بپیچیم دور گردنمان.»
بهاره خندید. گلدونه و نهاله هم خندیدند. یواشیواش شروع کردند به خوردن بادامزمینیهایشان.