شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

ما هم بشویم مورچه

  فایلهای مرتبط
ما هم بشویم مورچه

عمّه یک مشت بادامزمینی ریخت وسط بشقاب و گفت: «بچّهها بفرمایید بادامزمینی.»

بهاره همهی بادامها را جمع کرد توی دستانش. گلدونه گفت: «من هم بادامزمینی میخواهم.»

بهاره گفت: «نه. به تو نمیدهم!»

نهاله گفت: «من هم میخواهم.»

بهاره گفت: «چرا بدهم؟ مال خودم است؟

عمّه گفت: «بهاره! نمیدانی چه دیدم؟»

بهاره پرسید: «چه دیدی؟»

عمّه گفت: «رفتهبودم حیاط. دیدم درختها خودشان را تکاندهاند و کلّی برگ پایین ریختهاند. چند تا مورچه آمدند، برگها را کول گرفتند و بردند لانهشان که وقت زمستان با هم بخورند.»

بهاره لبخند زد. گفت: «من هم بلدم خودم را بتکانم.»

عمّه گفت: «بتکان ببینم.»

بهاره دستهایش را تکاند. بادامزمینیها پایین ریختند.

گلدونه و نهاله پرسیدند: «ما هم مورچه بشویم، برگها را برداریم و ببریم توی لانه؟»

بهاره کنارههای دامنش را گرفت. اینطرف و آنطرف چرخید و گفت: «بله.»

گلدونه و نهاله دو تا مورچه شدند. گلدونه پشت لباس نهاله را گرفت. یواشیواش نزدیکترآمدند. بادامها را برداشتند و رفتند توی چادر بهاره که وسط اتاقش بود.

بهاره آمد توی لانهی مورچهها. گلدونه و نهاله گفتند: «الان زمستان بشود، جشن بگیریم و برگ درختانمان را یواشیواش بخوریم ؟

بهاره خندید و گفت: «امّا هنوز که برف نباریده است!»

عمّه قوطی برف شادی را آورد. فسفس پاشید روی چادر بهاره و گفت: «وای وای! عجب برفی! یخ زدیمها. شال گردنهایمان را بپیچیم دور گردنمان.»

بهاره خندید. گلدونه و نهاله هم خندیدند. یواشیواش شروع کردند به خوردن بادامزمینیهایشان.

۱۰۸۴
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، قصه، ما هم بشویم مورچه، نرگس افروز
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.