تیکتاک، تیکتاک
این صدای ساعتدیواری خانهمان است. از صبح که بیدار شدم، دائم به ساعت نگاه میکنم. به این فکر میکنم که مگر امشب چقدر طولانیتر از شبهای دیگر است؟ امسال تازه فهمیدم شبِ یلدا طولانیترین شب سال است. هفتهی پیش، آموزگارمان بعد از دادن درسِ «زندگی ما وگردش زمین» (کتاب علوم پایهی دوم، فصل سوم) وقتی فقط یک دقیقه مانده بود تا زنگ تفریح بخورد، گفت: «بچّهها پنجشنبهی هفتهی بعد، یعنی سیام آذر، شبِ یلدا و بلندترین شب سال است.»
دینگدینگ، دینگدینگ
صدای زنگِ در میآید. مامان است. برای صبحانه، نان گرفته است. به مامان سلام میکنم. مامان هم با لبخند مـیگوید: «سلام نور دیدهام. لطفاً تا نانها خشک نشده، جانونی را بیاور.»
راستی، خودم را معّرفی نکردم: مـن مهدی هستم؛ کلاس دوّمم.
مامان میگوید: «امروز در صف نانوایی بیبی زینب را دیدم. گفتم بیبی جان چرا با این سنّ و سالتان توی صف میایستید؟ اگر خریدی دارید، بگویید من برایتان انجام بدهم.» بیبی گفت: «نه، ننه. آدم تا وقتی میتونه باید خودش کارهاش رو انجام بده.»
بیبی زینب همسایهی ماست. شوهرش آقا سجّاد چند سال است که نمیتواند راه برود و بیبی از او پرستاری مـیکند.
تیکتاک، تیکتاک
باز هم نگاهم به ساعت میافتد. ساعت نزدیک 12 است. البتّه از زمانـی کـه خواندن دقیق ساعت را در کتاب ریاضی (پایهی دوم فصـل دوم، صفحهی 27) یاد گرفتم، میتوانم ساعت را دقیق بگویم. الان ساعت دقیقاً 11 و 59 دقیقهی صبح است؛ یک دقیقه مانده به ساعت 12. البتّه تا شب خیلی مانده است.
دینگدینگ، دینگدینگ
مـامـان مـیگوید: «پسر قشنگـم ببین کیه!» در را باز میکنم و بلند میگویم: «مامان، دوستم حسین است.» به حسین سلام مـیکنم. حسین پسر همسایـهی طبقـهی بالاست. حسین و خانوادهاش اهل افغانستان هستند. او یک سال از من بزرگتر و کلاس سوم است. مامان از توی آشپزخانه میگوید: «خُب دعوتش کن بیاید تو.»
دستِ حسین را میگیرم و با هم به اتاق میرویم تا بازی کنیم. یکی از کارهای هر روزِ حسین این است که به بیبی زینب سرمیزند تا اگر کاری دارد، برایش انجام بدهد. وسط بازی به حسین میگویم: «حسین، من خیلی ناراحتم. امشب که شب یلداست، نمیتوانیم به خانهی عزیز و آقاجان برویم، چون آنها به زیارت امام رضا(ع) رفتهاند.»
حسین کمـی سرش را مـیخاراند و میگوید: «خُب چرا نمـیروید خانهی بیبی زینب؟ بیبی برای من که عینِ مادربزرگم است.» با شنیدن این پیشنهاد، خنده به روی لبهایم مـینشیند. سریع مـیروم پیش مامان و مـیگویم: «مامان! حسین میگوید امشب برویم خانهی بیبی زینب.»
مامان هم خوشحال مـیشود و مـیگوید: «آفرین بر حسین! ولی اوّل باید از بیبی اجازه بگیرم.» بعد، میرود تا به بیبی تلفن بزند. من هم برمیگردم پیشِ حسین. یک دقیقه بعد مامان میآید داخل اتاق و میگوید: «بچّهها، به بیبی تلفن زدم و پیشنهاد حسین را گفتم. کُلّی شما را دعا کرد و گفت حتماً حسین و خانوادهاش را هم با خودتان بیاورید.» حسین از خوشحالی داد زد: «آخجان!»
بـیبـی زینب در دعـا کردن هم خاص است. هفتهی پیش، وقتـی در کـلاس هـدیههای آسمان درسمان به خاطـرهی ماه (پایهی دوم، درس سوم) رسید، یاد بیبی زینب افتادم. آخر بیبی زینب همیشه وقتی میخواهد دعا کند، اوّل همسایهها و دوستان و فامیل را دعا میکند، بعد خودشان را.
به حسین میگویم: «بیا برای سفرهی شبِ یلدا چیزی دُرست کنیم. حسین میگوید سال گذشته، مادرم برای سفرهی شبِ یلدا باسلوق درست کرد. فکر کنم ما هم بتوانیم درست کنیم. هر دو پیش مامان میرویم. من میگویم: «مامان، اجازه میدهید من و حسین برای شب یلدا باسلوق درست کنیم؟» مامان میگوید: «بله، خیلی هم خوب است. من هم به شما کمک میکنم!»
مامان یک کتابِ آشپزی قدیمی دارد. از روی آن برای ما میخواند و حسین روی یک کاغذ مینویسد: «مواد لازم: نشاسته، یک پیمانه/ آب سرد، دو پیمانه/ شکر، یک پیمانه/ روغنِ مایع، یک چهارم پیمانه/ گلاب، دو قاشق غذاخوری و پودرِ نارگیل به میزان لازم.»
من سریع میگویم: «پیمانه و یک چهارم را نفهمیدم.» حسین با لبخند میگوید: «نگران نباش. در کتاب علوم درس واحد اندازهگیری (پایهی سوم، درس چهارم) با واحدهای اندازهگیری مواد و پیمانه آشنا میشوی.
در کتاب ریاضی هم در درس کسرها (پایهی سوم، فصل سوم) یکچهارم را میخوانی.» در دلم میگویم: «چقدر خوب که سال بعد این همه چیزهای به درد بخور یاد میگیرم.»
بعد از حدود یک ساعت آشپـزی بالاخره باسلوقمان آماده مـیشود. با حسین کمی از آن میخوریم. واقعاً خوشمزه شده است.
تیکتاک، تیکتاک
الان ساعت دقیقاً 9 و 1 دقیقهی شب است. بابا از سِر کار آمده است. مثل هر شب، کنار مامان و پشت سر بابا نماز مغرب و عشا را خواندهام. بعد از نماز، مادر میگوید: «مهدی جان، عزیز دلم، بلند شو. حاضر شو برویم خانهی بیبی زینب.» در عرض یک دقیقه حاضر میشوم و جلوی در میایستم تا بابا و مامان هم حاضر شوند.
تقتق، تقتق
بابا درِ خانهی بیبی را میزند. حسین و مادرش هم هستند. بعد از یک دقیقه، بیبی در را باز میکند. همه با هم سلام میکنیم. بیبی هم با آن صورت مهربانش میگوید: «سلام بچّههای عزیزم، خوش آمدید!» بعد، شروع میکند به گفتن دعاهای قشنگش. هیچکس را هم جا نمیاندازد. وارد خانه میشویم. آقا سجّاد کنار سفرهی زیبایـی که بیبی از میوههـا و خوراکـیهای خوشمزّه پرکرده، نشسته است.
آقا سجّاد به مـا خوشآمد میگوید. حسین از داخل کیسهی پارچهای که همراهش است، عکس پدر شهیدش را درمیآورد و کنار سفره مـیگذارد. آقا سجّاد میگوید پدر حسین یک قهرمان است. مـامـان هم باسلوق را گوشهی دیگر سفره مـیگذارد و میگوید: «بـیبـی، این باسلوقها کار حسین آقا و آقا مهدی است.» بیبی هم ما را دعا مـیکند.
من یاد سؤال خودم میافتم و میپرسم: «راستی، امشب چقدر طولانـیتر از دیشب است؟» آقا سجّاد با لبخند میگوید: «شب یلدا فقط یک دقیقه طولانـیتر از شب قبلش است.» من با تعجّب میگویم: «فقط یک دقیقه!» بعد با خودم میگویم: «عجب یک دقیقهی شگفتانگیزی!»