هر سال شبِ یلدا، مـا به خانـهی بـیبـی طاهره و بابارحمان میرویم. بیبی طاهره برای ما کُلّی میوه، آجیل و خوراکیهای دیگر میآورد. بابارحمان هم قصّههای قشنگ تعریف میکند و فال حافظ میگیرد.
امشب شبِ یلدا است. شبِ یلدا بلندترین شب سال و آخرین شبِ فصل پاییز است. بعد از ظهر، من و امید، همراه بابارحمان به میوهفروشـی رفته بودیم. بابارحمان انار خـرید، انارهـای بزرگ و سرخ. امید به بـابـارحمان گفت: «مـیشود مقداری هم توتفرنگی بخریم؟»
بـابارحمان لبـخندی زد و گفت: «پسـرم، توتفـرنگی میوهی فصـل تـابستان است. میوههـا را بهتر است در همـان فصل خودشان بخوریم.»
مـن بـا تعجّب پرسیـدم: «پس این توتفرنگـیهـای درشت و آبـدار، چـطـوری تـا پاییز اینقدر تَر و تازه ماندهاند؟»
بابارحمان گفت: «این میوههـا را در گلخانـه پرورش مـیدهند. توتفرنگـی بـایـد در تـابستان، نورِ مستقیم خورشید را دریافت کند تا همـهی خاصیتهایش را به دست بیاورد و خوشمزّهتر بشود. بدنِ ما در هر فصل نیازهایی دارد. خداوند چیزهایی را که بدن ما در هر فصل نیاز دارد، در میوههای همان فصل قرار داده است. مثلاً در تابستان که هوا خیلـی گرم است، میوهها خیلـی آبدار هستند. میوههـای پاییزی هـم سرشار از ویتامین هستند تا بدن ما را در برابر بیماریها قوی کنند.»
همهی ما دور کُرسی نشسته بودیم و انار مـیخوردیم. امید گفت: «کاشکـی این چیزهای سفید توی دانههای انار نبود. آنوقت خوشمزهتر میشد.»
بـابـارحمان لبخندی زد و گفـت: «اگر ایـن دانههـای سفید نبودند، دیگر هیچ اناری نداشتیم. از همین دانههای سفت و کوچک، درختهای بزرگ انار میروید و میوه میدهد.»
با خوشحالی گفتم: «یعنی میتوانیم این دانهها را بکاریم؟ بابارحمان، کاشتن آنها را به ما یاد میدهی؟»
بابارحمان گفت: «بله دخترم. حتماً یادتان میدهم.»