شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

قهرمان واقعی

  فایلهای مرتبط
قهرمان واقعی

زنگ آخر بود. ما همیشه زنگ آخر کارهای جالب انجام میدهیم. این بار با بچّهها قهرمانبازی میکردیم.

خانم محمّدی، معلّم ما، گفت: «به نظرشما به چه کسی قهرمان میگویند؟»

نسیم گفت: «به کسی که به همه کمک کند. اصلاً کار قهرمان همین است، مثل همان دختری که توی پویانمایی (کارتون) بود. همه را نجات میداد.»

من گفتم: «باید شجاع هم باشد. از هیچچیز و هیچکس نترسد. دیروز تلویزیون فیلم پویانمایی یک مرد خیلی قوی و شجاعی را نشان میداد. برادرم عروسکش را هم دارد.» 

سـحر گفت: «قهرمـان باید قـوی باشد و زود خسته نشود.»

زنگ کلاس خورد. خانم محمّدی گفت: نقّاشی یک قهرمان را که خیلی دوست دارید بکشید و فردا بیاورید.»

نسیم گفت: «من همان دختر توی پویانمایی را میکشم.»

خانم محمّدی گفت: «نه! قهرمان خیالی نه! یک قهرمان واقعی پیدا کنید.»

من تا خانه با خودم فکر میکردم: «هم شجاع، هم قوی. کی میتواند باشد؟»

وقتی به خانه رسیدم، برادرم در را باز کرد و آرام در گوشم گفت: «مامان تازه از بیمارستان آمده است. دیشب تا صبح بیمار بدحال داشته و مراقبش بوده است، لطفاً کمتر شلوغ کن.»

صورتم را کج و کوله کردم و رفتم پیش مامان. مامان خیلی خسته بود، امّا مثل همیشه با لبخند مرا بغل کرد و غذا را آورد. خیلی تندتند غذا میخورد. گفتم: «مامان، شکمو شدهای؟» برادرم گفت: «یک روز کامل هیچچیزی نخورده، کارش خیلی زیاد بوده!»

به برادرم نگاه کردم و به مـامـان گفتم: «چـرا باید اینقدر سختی بکشی؟» مامان خندید و گفت: «برای اینکه دیگران به کمکم نیاز دارند.»

یاد حرف نسیم افتادم. با خودم گفتم: «به همه کمک میکند! شرط دیگرش چه بود؟ اینکه قوی باشد و گرسنگی و خستگـی را تحـمّل کند. شجـاع هـم که هست، چون از این همه بیماری نمیترسد.»

یکدفعه داد زدم. «قهرمان واقعی را پیدا کردم.» مامان با تعجّب گفت: «چی شد؟ چی را پیدا کردی؟» برادرم گفت: «دوباره شلوغبازی شروع شد.»

لپ مـامـانم را کشیدم و گفتم: «تو قهرمان هستـی؟!» برادرم خندید و گفت: «بله که قهرمان است. یادت رفته در دورهی کـرونا چـهجـوری با شجـاعت توی بیمارستان مـیماند و به بیماران کمک مـیکرد! همهی مـا از ترس توی خـانـه قایم شده بودیم.»

به مامانم گفتم: «چطور یاد گرفتی قهرمان باشی؟ چطور این همه شجاع و قوی شدی؟»

مامانم لقمه را قـورت داد و گفت: «مـن از بچّگـی عاشق قهرمانها بودم. دوست داشتم شبیه آنها باشم، تا اینکه یک روز داستان یک قهرمان واقعی را شنیدم؛ قهرمان قهرمانها!»

به برادرم نگاه کـردم. او هم با تعجّب به مامانم زُل زده بود. قلبم تاپ تاپ میزد. پریدم وسط حرف مامان و گفتم: «قهرمان قهرمانها! یعنی چطوری؟»

مامان گفت: «یعنی کسی که توی همهی سختیها فقط به فکر دیگران بود. حتّی وقتی خسته میشد، اوّل به بقیه رسیدگـی مـیکرد. تازه، با تمام اینها، خیلی هم شجاع بود. اصلاً از آدمهای زورگو و بدجنس نمیترسید. حتّی جلویشان ایستاد تا مردم را اذیت نکنند.»

خیلی دوست داشتم زودتر بفهمم قهرمان قهرمانها چه کسی است. دستهای مامانم را گرفتم و گفتم: «زود بگو کی؟ مامان زودتر بگو او کیست؟»

مامانم گفت: «یک خانم خیلی شجاع و قوی که الگوی همهی ما پرستارهاست.»

باتعجّب گفتم: «قهرمان قهرمانها یک خانم بوده؟مامان بگو او کیست؟»

مامانم گفت: «کسـی کـه من هر وقت خسته میشوم یاد او میافتم. آنوقت به خودم میگویم تمام کارهایی که مـن مـیکنم، یـک ذرّه از خوبـیهای او هم نیست. درست است نمیتوانم به بزرگی او باشم، امّا میتوانم کمی شبیه او باشم.»

برادرم به مامانم چشمک زد و گفت: «تولّـد این خانم روز پرستار هم هست. یـادت آمد نابغه؟»

من گفتم: «آهان، فهمیدم، فهمیدم. قهرمان قهرمانان حضرت زینب(س) است؛ خواهر امام حسین(ع)! هم پرستار بچّهها و بیمارها بود و هم در برابر زورگوها ایستاد و جوابشان را داد. تازه، همهی سختـیها را هم تحمّل کرد. خیلـی قوی بود، خیلـی.»

برادرم گفت: «خیلی قهرمان بود، خیلی.»

پریدم بغل مامانم و گفتم: «مامان، من هم میتوانم قهرمان باشم؟»

۹۰۷
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، قصه، قهرمان واقعی، نسرین دشتی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.