مامان و بابا به شهر رفتهاند. امشب، من و امید پیش بابارحمان هستیم. وقتی به خانهی بابارحمان رسیدیم، نزدیکِ غروب بود. مرغهای بابارحمان روی شاخههای درختِ توی حیاط نشسته بودند.
امید از بابارحمان پرسید: «چرا مرغها بالای درخت رفتهاند؟»
بابارحمان گفت: «پسرم، آنها میخواهند برای خوابیدن آماده بشوند.»
من گفتم: «ولی الان که برای خوابیدن خیلی زود است!»
بابارحمان گفت: «آرزو جان، همهی موجودات زنده، برای حفظ سلامتی خودشان باید به اندازهی کافی استراحت بکنند.»
بعد از خوردن شام، بابارحمان برای ما از خاطرات دوران جوانیاش گفت. بعد هم از ما خواست که برای خوابیدن آماده بشویم.
گفتم: «بابارحمان، نمیشود کمی بیشتر بیدار بمانیم؟»
امید گفت: «بابارحمان، باز هم برای ما خاطره تعریف میکنید؟»
بابارحمان لبخندی زد و گفت: «اگر زودتر بخوابیم، صبح هم زودتر بیدار میشویم و فردا سرحال خواهیم بود. قول میدهم که فردا صبح زود کُلّی خاطرهی جالب برایتان تعریف کنم. شببهخیر نوههای گلم.»