تَق...تِق...توق
یکییکی ما را با انگشتانش روی نخ سُر مـیدهد و چیزی مـیگوید. من یک مهرهی تسبیح هستم. با دوستانم روی این نخ زندگی میکنیم. از وقتـی زهرا جان(س) ما را با گِل دُرست کرده است، حسابی به ما خوش میگذرد. تَق...تِق...توق روی نخ سُر میخوریم و به صدای زهرا جان(س) گوش میکنیم. بعضی از مهرهها قِلقِلکشان میآید و غشغش میخندند. آنقدرکِیف دارد که نگو.
زهراجان(س) مادر این خانه است. با بچّههایش کُلّـی بازی میکند. وای که وقتی با هم قایمباشک بازی میکنند، چقدرخوش میگذرد. آنوقت است که صدای خندهی دو تا پسر و دو تا دخترِ خانه تا آن بالابالاها میرود.
تَق... تِق ...توق... ما مهرهها خیلی خوب بلدیم بشماریم. یک، دو، سه، چهار... زهراجان(س) مهرهها را سُر میدهد و 34 بار میگوید: «الله اکبر»
تازه، زهرا جان(س) یک عالمه کار دارد. بعضی وقتها که ما را روی میخ آویزان میکند، من از آن بالا همه چیز راخوب تماشا میکنم. یک لحظه صبر کنید. نوبت من است تا روی نخ سُرسُره بازی کنم. هورااااا.... تِق. این دفعه33 بار زیر لب «الحمدلله» میگوید.
زهراجان(س) لباس میشوید و جارو میزند. یک سنگ بزرگ هم در خانه دارد. اسمش سنگِ آسیاب است. آن را میچرخاند و میچرخاند تا آرد دُرست کند. تازه، بعضی از روزها، مثل خانم معلّمها به بقیهی مامانها درس میدهد.اگر بخواهم همهی کارهایش را بگویم، سَرت حسابی گیج میرود. ولی توی صورت او اصلاً خستگی نیست. عجیب نیست؟ به نظر من که این یک راز بزرگ است.
این دفعه، یک... دو... سه... چهار...33 بار آرام میگوید: «سبحان الله»
فکر نکن من اینجا فقط سُرسُره بازی میکنم. نخیر! من امروز کارآگاه مُهره شـدم و دور نخ تسبیح، هـی چرخ زدم و چرخ زدم. روی نخ، کُـلّـی ورجهورجه کردم تا همهجا را خوب ببینم و این راز را کشف کنم. مـیخواستم بدانم با این همـه کـار، چرا زهرا جان(س) خسته نمیشود؟
گوشهـایت را تیز کـن تـا مـاجـرا را برایت تعریف کنم. امروز، وقتی زهرا جان(س) نانها را پخت و رفت به بچّهها غذا بدهد، دست به کار شدم. باید راز او را کشف میکردم. از همان بالا، روی میخ که آویزان بودم، از خیلیها پرسیدم. از پروانهی کنار پنجره، زیرانداز توی اتاق، از سجّادهی نماز، حتّی از کوزهی آب، امّا هیچکدام نمیدانستند که نمیدانستند.
تا اینکه ظرفِ عطر تکانی خورد و بوی عطر همه جا پیچید. وای که چه بوی خوبی داشت! گفت: «خسته نشدن زهرا جان(س) به خاطر آن کلمههایی است که میگوید. این کلمهها را بابای مهربانش، یعنی حضرت محمّد(ص) به او یاد داده است.»
مهرهها دوتادوتا با هم تِق و تِق کردند و کمی هم توق و توق. اینطوری، من را یک عالمه تشویق کردند که این رازِ مهم را کشف کردهام. روی نخ تسبیح چرخیدم. سُر خوردم روی نخ وگفتم: «حیف کـه مـا مهرههای ریزهمیزه هیچکـاری از دستمان بر نمـیآید تا بـه زهرا جان(س) کمک کنیم.»
این را کـه گفتم، ولولـهای شد که نگو. هر کدام از مهرهها تُندتُند، بِپّر بِپّر میکرد و چیزی میگفت.
مهرهی اوّلـی گفت: «مـن کـه دوست دارم برایشان غذاهای خوشمزّه بپزم.»
مهرهی بیست و سوّمـی گفت: «مـن دوست دارم با بچّههـا بازی کنم.»
یک مهرهی دیگر چرخی زد و گفت: «من که دوست دارم سنگ آسیاب را بچرخانم.»
آنقدر همه وول خوردند و حـرف زدند کـه نزدیک بود از آن بالا پرت شویم پایین. ظرف عطر دوباره تکان خورد. دوباره آن بوی خوب همهجا پیچید. اوووه عجب بویی! مثل بوی بابای مهربان زهرا جان(س) بود. ظرف عطر گفت:«عجب مهرههای تق و توق کُنی هستید شماها! آرام بگیرید جانم. شما یکجور دیگر به او کمک میکنید.»
همه دست از تق و توق برداشتیم و حسابی به حرفهای ظرف عطر گوش کـردیم. گفت: «شماکمک میکنید زهرا(س) جان بداند که هر بار چند تا الله اکبر گفته است، چند تا الحمدلله و چند تا سبحان الله»
کُلّـی ذوق کردم. دور نخ چرخیدم و تلق، تولوق راه انداختم. گفتم:«چـی از این بهتر! چی از این بهتر!»