خورشید/ محبوبه صمصام شریعت
دوباره صبح چشمم
تو را در آسمان دید
نگاه روشن تو
به شهر و کوچه تابید
به روی پرفروغت
سلام کردم از دور
چکید از نگاهت
هزار چکّهی نور
بدون هیچ اغراق
تو منحصربهفردی
خیال غنچهها را
پر از امید کردی
چشم های منتظر/ انسیه موسویان
صبح میآیم کنار پنجره
کوچهها از برف، لیز و دیدنی است
بچّهها در کوچه گرمِ بازیاند
غنچهی لبخند آنها چیدنی است
هیچ آوازی نمیآید به گوش
جز صدای قارقار یک کلاغ
فصل سرما آمده، دیگر کسی
از گل و سبزه نمیگیرد سراغ
جوجه گنجشکی نشسته در حیاط
دانههای برف را بو میکند
با نوک سرخش به دنبال غذا
جستوجو، این سو و آن سو میکند
تکدرخت سیب ما تنها شده
خسته از شبهای سرد است و سیاه
کی میآید آن بهار رنگرنگ؟
چشمهایش منتظر مانده به راه
یک عصر سفید قارقاری/ منیره هاشمی
بالای پل هوایی امروز
من بودم و یک کلاغ، تنها
او خواند برای من چه زیبا
آواز کلاغی خودش را
من گوش به او سپرده بودم
او از همهچیز حرف میزد
گاهی وسط سرود و آواز
بیحوصله نوک به برف میزد
یک خاطره ماند توی قلبم
از شعر کلاغ یادگاری
زیباتر از این ندیده بودم
یک عصر سفید قارقاری
بالای پل هوایی امروز
آواز کلاغ و یک خیابان
ما مثل دو نقطه ایستادیم
در دفتر برفی زمستان
چای تازه دم/ فاطمه فیروزآبادی
مادرم نشست
پشت پنجره
خسته بود و داشت
صورتش گره
گفت این هوا
خوب و عالی است
جای یک نسیم
باز خالی است
صبح تا غروب
کار کردهام
نوبت چی است؟
چای تازهدم
اختراع کوچک/ غلامرضا بکتاش
دور گل میچرخید
یک عدد سنجاقک
بال او یادم داد
اختراعی کوچک
مغز من آهسته
به تخیل پرداخت
دست من از رویش
یک هلیکوپتر ساخت
پدرم با روبان
وارد بازی شد
هلیکوپترسازی
راهاندازی شد