شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

وقتی او هست...

  فایلهای مرتبط
وقتی او هست...

وقتی او هست

تانکهای عراقی به پشت خاکریز رسیده بودند. نمیدانستیم چه کنیم.

به دوستم احمد که بسیجی بود گفتم: «محاصره شدیم. چهکار کنیم؟» احمد گفت: «من که عقلم به جایی قد نمیدهد.» یک نفر با شادی داد زد: «حاجقاسم آمد!»

او سوار بر موتور بود و اسلحهی آر.پی.جی در دست داشت. بچّهها فهمیدند که وقتی خدا و او را دارند، شکست در کار نیست. آنقدر جنگیدیم که تانکهای عراقی مثل موشهای آهنی فرار کردند.

 

دعای آهوها

من در مقرّ سپاه نشسته بودم. تلفن زنگ زد. سردار سلیمانی بود. از گوشی صدای گلوله میآمد. یعنی چه کار مهمّی داشت که وسط جنگ با داعش در عراق، تماس گرفته بود؟

او گفت: «شنیدهام تهران برف آمده. آهوها اینطور وقتها برای پیدا کردن غذا میآیند پایین. فوری مقداری علوفه تهیه کن که گرسنه نمانند. من به دعای آنها احتیاج دارم.»

از پنجره به کوه نگاه کردم. آهوهای گرسنه را دیدم. زیر لب گفتم یا امام رضا، چه یاران مهربانی داری! 

 

گرهگشایی

در مسجد روستای قناتملک نشسته بودم. روضه تمام شد. آدمهای غریبهی زیادی را دیدم. از دوستم که کنارم نشسته بود پرسیدم: «اینها دیگر از کجا آمدهاند؟»

او گفت: «از شهرهای دیگر آمدهاند تا مشکلاتشان را به سردار بگویند.» سردار با مهربانی به حرفهایشان گوش میداد. بعد سفارش کرد بهخوبی از آنها پذیرایی کنند. وقتی رفتند،

سردار گفت: «گرهگشایی از مشکلات مردم برکت این روضههاست.»  

 

مثل یک پدر

در روستای ما، شادگان، سیل آمده بود. سردار سلیمانی و ابومهدی المهندس و نیروهای حشدالشّعبی از بسیج مردمی عراق هم برای کمک آمده بودند.

خیلی خسته بودند. برایشان سفره انداختیم.

دوست داشتم بدانم اینهمه که از سردار سلیمانی میگویند، او چهجور آدمی است.

دیدم سردار تکتک نیروهایش را به اسم کوچک صدا میزند، برایشان لقمه میگیرد و به آنها تعارف میکند؛ مثل یک پدر!

۳۷۵
کلیدواژه (keyword): رشد دانش‌آموز، راه آسمان، وقتی او هست، دعای آهوها، گره‌گشایی، مثل یک پدر، عباس عرفانی‌مهر
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.