شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

علی کوچولو و مرد بزرگ

  فایلهای مرتبط
علی کوچولو و مرد بزرگ

علی‌‌‌کوچولو بابابزرگش را خیلی دوستداشت. او را اندازهی تمام ستارهها دوستداشت. یک‌‌روز بابابزرگ گفت: «میآیی با هم برویم حسینیه؟»

چشمهای علی درخشید. پرید بالا و با شادی گفت: «آخجون! بله. میآیم. چه خوب که من را هم میبرید. خیلی دوست‌‌‌‌‌دارم با شما به آنجا بیایم.»

بعد، تندی دوید و لباسهایش را پوشید. دستِ گرم و مهربان بابابزرگ را گرفت و به حسینیه رفت. اوّلین بار بود که او به حسینیه میرفت. توی حسینیه پُر از آدم بود. مردم که آنها را دیدند، خوشحال شدند. از جایشان بلندشدند و شعاردادند: «صلّ علی محمّد، رهبر ما خوش آمد. روح منـی خمینی، بتشکنی خمینی. خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی(عج) خمینی را نگهدار.»

علی جلوی بابابزرگ ایستاده‌‌بود. از تعجّب چشم‌‌هایش گِرد شده بود. بعضی از مردم را دید که گریهمیکردند. اشکهایشان مثل مروارید روی صورتشان میریخت. علی با خودش فکر کرد: «وای! چقدر مردم من را دوست دارند. آمده‌‌‌اند من را ببینند.  برایم دست هم تکانمیدهند. من چقدر مهّم شدهام. خیلی زشت است که من هم برای آنها دست تکانندهم.»

بعد، دستش را  برای مردم تکانداد و خندید. وقتی علی به خانه برگشت، پیش مامان دوید و با شوق گفت: «من که رفتم حسینیه، مردم برایم بلند شدند و شعار هم دادند. تازه، بابابزرگ هم با من آمدهبود.»

مامان خندید. بابابزرگ هم صورتش را بوسید.

شب که شد، بابابزرگ گفت: «علی جان، زود بخواب. فردا هم میخواهم تو را به حسینیه ببرم.»

علی خوشحال شد. خندید و زود خوابید. نصفهشب از خواب پرید. مامان هم بیدار شد. علی گفت: «هنوز صبح نشده است؟ بابابزرگ هنوز خواب است؟»

مامان فهمید که او هنوز در فکر حسینیه است. به او گفت: «بگیر بخواب عزیزم. هروقت که صبح بشود، بیدارت میکنم.»

صبح که شد، علی دوباره با بابابزرگ به حسینیه رفت. او برای مردم دست تکانداد و خندید.

چند روز بعد، علی به اتاق بابابزرگ رفت. همه آنجا بودند. علی گفت: بیایید بازی کنیم. من امام میشوم. مامان هم سخنرانی کند. بابابزرگ هم مردم بشوند.

همه خندیدند. مامان گفت: «چشم عزیزم.»

بعد، مثل بابابزرگ سخنرانی کرد. علی به بابابزرگ گفت: «شما زود شعار بدهید.»

بابابزرگ شروع کرد به شعاردادن. علی گفت: «نشسته که قبول نیست. باید بلند بشوید. مردم ایستاده شعار میدهند.»

امام لبخند به لب، بلند شد و شعار داد. علی با شادی برای امام دست تکان داد و خندید.  بابابزرگِ علی، رهبر مردم ایران بود. اسمش را میدانی؟

 

بچّههای عزیز، داستانی که خواندید، واقعی بود.

۳۶۱
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، قصه، علی کوچولو و مرد بزرگ، عباس عرفانی‌مهر
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.