شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

دوست دارم مهربان باشم

  فایلهای مرتبط
دوست دارم مهربان باشم

بچّهها رفتند توی کوچه تا باهم بازی کنند. هرکس پیشنهادی برای بازی داشت. علی گفت: «وسطی بازی کنیم؟»

امیر گفت: «نه! بیایید گرگم بههوا بازی کنیم!»

کیان گفت: «قایم‌‌باشک!» امّا پیشنهاد هیچکس برای بقیه جالب و هیجانانگیز نبود. بچّهها حسابی کلافه شده بودند. یکهو بچّهگربهی پشمالویی از بغل دیوار آمد توی کوچه. امیر جلوی راهش را گرفت. بچّهگربه میوی بلندی کرد و ترسید. خواست از سمت دیگر برود، کیان پرید و راهش را بست و سعی کرد او را بگیرد. همه خندیدند و دور گربه را گرفتند. انگار سرگرمی خوبی پیدا کرده بودند! صدای قهقههشان با صدای میومیوی گربه قاتى شد.

همین موقع پدربزرگِ علی با یک چهارپایه در دست، آمد و در سایهی درختِکوچه نشست. چشمش افتاد به بچّهها و بچّهگربه. شروع کرد آرام سوتزدن. توجّه بچّهها جلب شد. بچّهگربه هم زودی رفت پشت صندلی پدربزرگ قایم شد.

علی گفت: «انگار بچّهگربه با شما دوست شده!»

پدربزرگ جواب داد: «ترسیده. مادرش باید همین دور و برها باشد! بگذارید تا مادرش میآید دنبالش، برایتان یک قصّه تعریف کنم.»

بچّهها دور صندلی پدربزرگِ علی نشستند و گوش دادند: «امام کاظم(ع)، وقتی پسربچّهی کوچکی بود، توی کوچه با بچّههای دیگر بازی میکرد. یک روز ایشان با یک شلّاق پیش پدرش رفت. امام صادق(ع) تعجّب کرد. او را روی زانوهایش نشاند و پرسید این شلّاق را از کجا آوردهای و چرا دستت گرفتهای؟ امام کاظم(ع) جواب داد، دیدم یک نفر حیوانی را با آن کتک میزند و اذیت میکند. شلّاق را از او گرفتم تا دیگر این کار را نکند! امام صادق(ع) از مهربانی و کاردانی پسرش خیلی خوشحال شد. صورت او را بوسید و قربانصدقهاش رفت!»

حرف پدربزرگ که تمام شد، کیان گفت: «منهم دوست دارم با حیوانها مهربان باشم. الان میروم برای گربه کوچولو کمی آب میآورم. شاید تشنه باشد!»

پدربزرگ چشمکی زد و گفت: «آب که خورد، بگذارید برود دنبال مادرش. بعد هم بروید با هم موش و گربه بازی کنید و یکعالمه دنبال هم بدوید!»

علی پدربزرگ را بغل کرد و گفت: «چه پیشنهاد خوبی!»

۳۴۴
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، قصه، دوست دارم مهربان باشم، طاهره شاه‌محمدی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.