کاوه آمد کنار مامان. مامان داشت توی آشپزخانه کیک درست میکرد. کیمیا هم کنارش نشسته بود و بازی میکرد.
کاوه با ناراحتی نشست. اَخم کرد و پرسید: «مامان، قهرمانها چه شکلی هستند؟»
مامان نگاهش کرد و گفت: «همه شکلی هستند؛ فقط این شکلی اخمو نیستند! چطور مگر؟»
کاوه خندهاش گرفت. گفت: «خانممون گفته یک نقّاشی از قهرمان زندگیتان بکشید. من نمیدانم چه بکشم!»
کیمیا خرس پشمیاش را تکان داد و گفت: «کاری ندارد! یک آدم خیلی بزرگ و پرزور بکش.»
کاوه گفت: «نخیر! به بزرگی نیست که!»
مامان کیک را گذاشت توی فِر و گفت: «نظر خودت چیست؟»
کاوه گفت: «فکر میکنم باید خیلی قوی باشد و کارهای عَجیب انجام بدهد؛ مثل مرد عنکبوتی.»
کیمیا گفت: «نخیر! به عنکبوتیبودن نیست که!»
مامان لبخند زد و از کیمیا پرسید: «نظر تو چیست؟»
کیمیا گفت: «باید بتواند آرزوهای ما را برآورده کند.»
بعد دستهایش را از هم باز کرد و گفت: «مثلاً من یک عروسک اینقدری آرزو دارم!»
کاوه گفت: «نخیر! باید بتواند مشکل ما را حل کند.»
مامان داخل تاوَن(فر) را نگاه کرد و گفت: «به نظر من باید مهربان باشد.»
کیمیا خرسش را روی میز خواباند. کاوه دفتر نقّاشیاش را ورق زد. سرش را خاراند و گفت: «بالاخره چه بکشم؟!»
مامان ساعت را نگاه کرد. بعد از پنجره نگاهی به کوچه انداخت. کیک را از توی تاوَن(فر) درآورد. توی سینی گذاشت و گفت: «یک خبر خوب!»
کاوه و کیمیا گفتند: «آخ جون کیک!»
مامان روی کیک چند تکّه پُرتقال گذاشت و گفت: «ولی خبر خوب من یکچیز دیگر بود.»
کاوه و کیمیا پرسیدند: «چی؟»
مامان گفت: «چشمهایتان را ببندید.»
کاوه و کیمیا چشمهایشان را بستند.
مامان شمرد: «یک، دو، سه!»
یکدفعه در باز شد و بابا وارد خانه شد.
کاوه پرید بالا و گفت: «هورا! بابا از مأموریت برگشت!»
کیمیا پرید بغل بابا.
بابا خندید و صورت بچّهها را بوسید.
کاوه یکهو دوید سراغ دفتر نقّاشیاش و بلند گفت: «فهمیدم چه بکشم! کسی که برای ما زحمت میکشد؛ همانی که همیشه با دیدنش خوشحال میشویم.»
بابا لبخند به لب گفت: «اینجا چه خبر است؟»
مامان کیک را با چاقو چهار قسمت کرد و گفت: «میخواهیم با قهرمانمان کیک پرتقالی بخوریم!»