سارا به عروسکهایش گفت: «بیایید مامان بازی.»
عروسکها گفتند: «ما که بلد نیستیم!»
سارا گفت: «کاری ندارد. من یادتان میدهم. اوّل باید یک خانواده بشوید، مثل خانوادهی من.»
خرسی و فیلی و ببری آمدند پیش سارا. خرسی شد مامان. فیلی شد بابا. ببری هم شد بچّه.
لاکپشــت تـوی قفـسه مانـد و گـفت: «مـن هم بابابزرگ. همینجا خانهی من.»
سارا بشقاب اسباببازی را آورد و گفت: «بفرمایید کیک!»
خرسی تندی همهی کیکها را خورد. دور لبش را لیس زد و گفت: «چه خوشمزّه بود!»
سارا یواش توی گوش او گفت: «اینجوری نیست که! مـامـان من خوراکـیهای خوشمـزّه را تنها نمیخورد، به بقیه هم میدهد!»
خرسی گفت: «آهان! فهمیدم.»
ببری دوید پیش بابا فیل. با خوشحالی گفت: «بابا فیل، امروز توی مدرسه یک نقّاشی قشنگ کشیدم.»
بابا فیل چپچپ نگاهش کرد و گفت: «خب که چی؟ میخواهی پز بدهی؟»
سارا یواشکی توی گوشفیلی گفت: «اینجوری نیست که! بابای من وقتی نقّاشی میکشم، به من میگوید آفرین!»
فیلی گفت: «آهان! فهمیدم.»
خرسی استکان اسباببازی را گذاشت توی سینی پلاستیکی و گفت: «پسرم، ببری جان، بیا چای بریز.»
ببری گفت: «نمیخواهم! حوصله ندارم.»
سارا یواشکی توی گوش ببری گفت: «اینجوری نیست که! وقتی مامان و بابا چیزی بگویند، من به حرفشان گوش میکنم.»
ببری گفت: «آهان! فهمیدم.»
خرسی گفت: «مامانبازی چه بامزّه است!»
فیلی گفت: «کاش ما یک خانوادهی راستراستکی بودیم.»
ببری گفت: «آره، مثل خانوادهی سارا.»
یکدفعه مامان، سارا را صدا کرد و گفت: «میخواهیم برویم خانهی بابابزرگ.»
سارا به عروسکها گفت: «خداحافظ. من باید بروم.»
خرسی گفت: «میشود نروی خانهی بابابزرگ؟»
سارا گفت: «اینجوری نیست که! ما زود زود میرویم خانهی بابابزرگ تا او خوشحال بشود.»
فیلی با گوشهای آویزان گفت:
«آخر ما هنوز میخواهیم بازی کنیم.»
سارا گفت: «دیگر خودتان یاد گرفتید.»
ببری گفت: «فهمیدم! ما هم میرویم دیدن بابابزرگ خودمان.»
لاکپشت خندید و گفت:
«چه خوب!»
سارا گفت: «فقط یادتان نرود ما مثل یک خانوادهی راستراستکی هستیم.»
عروسکها گفتند: «قبول. یک خانوادهی خوب مثل شما.»
بعد همگی به دیدن بابابزرگ رفتند.