شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

عیدی خاله بهار

  فایلهای مرتبط
عیدی خاله بهار

نهال کوچولو خیش‌خیش رفت. رسید به کلاغ. گفت: «یک و دو و سه، عید گل‌گلی، کی می‌رسه؟»

کلاغ گفت: «اندازه‌ی پاهای هشت‌پا که بشماری.»

نهال رفت. چند روز دیگر آمد و گفت: «دو و سه و چهار. خسته شدم از انتظار. کی می‌یاد بهار؟»

کلاغ گفت: «اندازه‌ی دست‌های ببعی که بشماری.»

نهال رفت و چند روز دیگر آمد. کلاغ غارغار خوش‌حال بود. از کلاغ پرسید: «سه و چهار و پنج، جان قار و قار جون، به من بگو کی می‌یاد بهار؟»

کلاغ خنـدید و گفت: «امروز عیـده. رسیـده بهار. می‌خواهی چه‌کار؟»

نهال گفت: «جشن تولّدمه.»

همان موقع خاله بهار رسید. نهال از خوش‌حالی خاش‌خاش خندید و گفت: «خاله جون، عیدی برام چی آوردی؟»

خاله خندید. دست روی شاخه‌های نهال کشید و گفت: «صبر کن ببینم چی دارم برات، چند تا چیز عالی دارم برات.»

بعد دست کرد توی ساکش. صد تا برگ بیرون آورد. یکی‌یکی چسباند روی سر درخت و گفت: «این‌هم گل‌سر. سایه بیار سایه ببر.»

نهال کوچولو خوش‌حال شد. از خوش‌حالی گل داد و روی سر خاله بهار پاشید. خاله هم خندید.

 

۲۳۱
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، قصه گل گلی، عیدی خاله بهار، عباس عرفانی مهر
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.