شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

انتظار شیرین

  فایلهای مرتبط
انتظار شیرین

نرگس چشم‌هایش را باز کرد. توی دلش گفت: «خدا کند که وقتش رسیده باشد.»

مامان‌بزرگ می‌گفت: «به دلم افتاده است که وقتی گلدانت گل ‌بدهد، داداشت هم به دنیا می‌آید.»

مثل هرروز، نرگس به سراغ گلدانش رفت. آقای گل‌فروش به او گفته‌ بود که اگر از گلدان خوب مراقبت ‌کند، خیلی زود گل ‌می‌دهد.

نرگس منتظر بود. می‌خواست زودتر گلش را ببیند. این گلدان را خیلی دوست ‌داشت. آخر گلدانش، گل نرگس بود. مامان‌بزرگ داشت چای دم ‌می‌کرد. یکهو نرگس دادزد: «آخ جان! گلدانم بالاخره گل ‌داد.»

مامان‌بزرگ قوری را گذاشت روی کتری و گفت: «به‌به! مبارک است. فکر کنم داداشت هم دیگر به دنیا آمده باشد.»

نرگس با تعجّب پرسید: «داداش مهدی؟»

مامان‌بزرگ گفت:  «بله. وقتی خواب بودی، مامانت با بابا رفت بیمارستان.»

نرگس از خوش‌حالی پرید بالا.

مامان‌بزرگ گفت: «بالاخره روزی را که منتظرش بودی، رسید!»

نرگس چشم‌هایش را ریز کرد و گفت: «مامان‌بزرگ، شما از کجا می‌دانستـید که وقتـی گلـدانم گل بدهد، داداشم به دنیا می‌آید؟»

مامان‌بزرگ خندید وگفت‌ «من نمی‌دانستم، ولی دلم روشن بود که هم گل تو و هم داداش مهدی، توی یک روز خوب می‌آیند. امروز هم یک روز خیلی خوب است.»

نرگس پرسید: «مگر امروز چه روزی است؟»

مامان‌بزرگ گفت: «یک جشن خیلی بزرگ! امروز، روز تولّد امام دوازدهم ما، حضرت مهدی(عج)، است. او کسی  است که ما منتظر آمدنش هستیم. وقتی او بیاید، دنیا زیباتر می‌شود.»

لبخند قشـنگی روی صورت نرگـس نشـست. گفت: «خوش‌به‌حال داداش مهـدی! راستـی، کـی می‌توانم ببینمش؟»

مامان‌بزرگ برای نرگس چای ریخت و گفت: «مامان، بابا و داداش مهدی امروز به خانه می‌آیند. باید منتظرشان بمانیم.»

نرگس چایش را شیرین کرد و گفت:

«چه انـتظار شیرینی!»

 

۴۸۹
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، قصه، انتظار شیرین، معصومه ربیعی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.