شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

فکر بکر امیرعلی

  فایلهای مرتبط
فکر بکر امیرعلی

زنگ تفریح بود. امیرعلی و دوستانش زیر سایه‌ی یک درخت نشسته بودند. یکی از دوستان او پرسید: «دیروز با بابایت رفتی زورخانه؟»

امیرعلی گفت: «آره، رفتم. خیلی خوب بود. تا حالا این‌قدر به من خوش نگذشته بود.»

بعد، بلند شد. دست‌هایش را باز کرد و مثل پهلوان‌های زورخانه چندبار چرخید و گفت: «آخه دیروز توی زورخانه جشن گل‌ریزان بود.»

یکی دیگر از دوستانش پرسید: «جشن گل‌ریزان دیگر چی است؟»

امیرعلی صدای زنگ مرشد را با دهانش درآورد و گفت: «الان می‌گم بچّه مرشد.»

و شـروع کرد به تعـریف کردن درباره‌ی ماجرای دیروز: «نزدیکی‌های عصر بود که به زورخانه رسیدیم. پهلوان‌ها توی گود می‌چرخیدند و یا علی(ع) می‌گفتند. اوّلین بار بود که من هم توی گود می‌رفتم و همراه با آن‌ها می‌چرخیدم. کمی که گذشت، مرشد زنگ را به صدا درآورد و گفت که امشب جشن گل‌ریزان داریم. پهلوان‌هایی که می‌مانند، بلند بگویند یاعلی.»

صدای یاعلی پهلوان‌ها توی زورخانه بلند شد.

با تعجّب از بابا پرسیدم: «جشن؟ چه جشنی؟»

بابا لبخند زد و گفت: «توی این جشن، هر کدام از پهلوان‌ها به اندازه‌ی توانش، پولی را به مرشد می‌دهد. آن‌وقت این پول‌ها را جمع می‌کنند و می‌دهند به کسانی که نیازدارند.»

گفتم: «آهان! مثل آن‌دفعه که برای زلزله‌زده‌ها پول جمع‌کردید؟»

بابا گفت: «درست است پسرم، امّا امروز قرار است برای آزادی یک زندانی پول جمع‌کنیم.»

چشم‌هایم از تعجّب گرد شد و پرسیدم: «امّا... آخر چرا باید زندانی را آزاد کرد؟»

بابا خندید و گفت: «همه‌ی زندانی‌ها که خلاف‌کار نیستند. این زندانی به خاطر بدهی و مشکل مالی به زندان افتاده است. اگر قرضش را بدهیم، آزاد می‌شود.»

بعد، آه کشید و گفت: «بنده‌ی خدا زن و بچّه‌دار است و با آبرو! پسرش چندسالی از تو کوچک‌تر است.»

امیرعلی دوباره با دهانش صدای زنگ مرشد را درآورد و به دوستانش گفت: «خیلی دلم می‌خواست من هم کمکی به او بکنم، آخر من هم توی گود رفته بودم و پهلوان شده بودم.»

امیرعلی دستی به سرش کشید و ادامه داد: «مجبورشدم کلّی به مغزم فشار بیاورم تا ببینم چطوری می‌توانم من‌ هم مثل بقیه‌ی پهلوان‌ها در جشن شرکت کنم.»

یکی از دوستانش پرسید: «بالاخره چی شد؟ تو هم کمک کردی؟»

امیرعلی گفت: «بله که کمک کردم!»

یکی دیگر از دوستانش پرسید: «مگر تو پول داشتی؟»

امیرعلی دست‌هایش را دوباره باز کرد و چرخید و چرخید. آن‌وقت ایستاد و گفت: «به جای پول، یک فکر بکر کردم. آخر چند روز پیش که جشن تولّدم بود، چند تا آبرنگ و مدادرنگی و از این‌جور وسایل هدیه گرفته بودم.»

یکی از بچّه‌ها خندید و پرسید: «امّا این چیزها به چه درد او می‌خورد؟»

امیرعلی گفت: «عجله نکن تا برات بگم بچّه مرشد! من با خودم فکرکردم وقتی او از زندان آزاد می‌شود، حتماً وقت نمی‌کند برود و برای بچّه‌هایش هدیه‌ای بخرد. امّا اگر ما هدیه‌هایی را آماده کنیم، با دست پر به خانه می‌رود و بچّه‌هایش بیشتر ذوق می‌کنند.»

بچّه‌ها با هم گفتند: «دمت گرم پهلوان. چه فکر بکری!»

یکی از بچّه‌ها پرسید: «می‌شود این‌بار به بابایت بگویی ما را هم ببرد جشن گل‌ریزان؟ شاید ما هم بتوانیم کمکی بکنیم.»

امیرعلی گفت: «برای کمک ‌کردن که حتماً لازم نیست برویم زورخانه. به قول بابا، ما ایرانی‌ها هروقت لازم باشد به داد هم می‌رسیم. وقت‌هایی که سیل می‌آید یا زلزله یا هر اتفّاق دیگری که به کمک مردم نیاز باشد، مردم کمک می‌کنند.»

امیرعلی لبخند زد و ادامه داد: «امّا حتماً به بابا می‌گویم که دفعه بعد همگی با هم برویم.»

بچّه‌ها با هم گفتند: «باز هم دمت گرم پهلوان!»

کمی بعد، صدای زنگ مدرسه بلند شد و همگی با هم رفتند سر کلاسشان.

 

 

۳۷۷
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، بزرگان نیک، فکر بکر امیرعلی، فرزانه فراهانی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.