مادربزرگ شال مشکیاش را محکم کرد، برقع* را روی صورتش گذاشت و به بازار بزرگ بوشهر رفت. امروز، آخرین چهارشنبهی سال بود. باید برای رسم قدیمشان از بازار، شکر میخرید. البتّه تصمیم داشت برای پختن شیرینی، بیبیگلی و قراپیج هم خرید کند. او شیرینیپختن با نوههایش را دوست داشت.
وقتی داود و زهرا به خانهی مادربزرگ رسیدند، از مادربزرگ دربارهی کارهایی که باید در نوروز انجام بدهند، پرسیدند. مادربـزرگ گفت: «امسال میخـواهم در کنـار سفرهی هفتسین، سفره هفتمیم هم پهن کنم. مادرم همیشه در سفرهی هفتمیم از نعمتهای الهی میچید. او ماهی، میگو، میوه، مرغ، مربّا و مسقطی بر سر سفره میگذاشت و برای این همه نعمت، شکر خدای مهربان را میکرد.»
داود پرسید: «مادربزرگ برای عید دیگر چهکار میکنیم؟»
مادربزرگ گفت: «مثل هر سال بر سر خاک پدربزرگ و دایی علی میرویم. بعد هم از آنجا به خانهی دایی علی میرویم تا جای خالی دایی علی را برای زندایی و محمّد و فاطمه پرکنیم. بعد هم به دیدن فامیل میرویم. راستی بچّهها، میدانید نوروز بازیهای مخصوص خودش را دارد؟»
بچّهها با هیجان پرسیدند: «چه بازیهایی؟»
مادربزرگ همانطور که خرما را با آرد مخلوط میکرد تا رنگیـنک درست کنـد، گفت: «تیـلهبازی میکردیم، هفتسنگبازی میکردیم، گوگبازی میکردیم، برای خودمان خوش بودیم ننه!»
مادربزرگ از دوشیدن شیر قهوهای هم گفت. قهوهای، گوسالهی مادربزرگ است که در طویلهای کنار حیاط مادربزرگ زندگیمیکند. مادربزرگ گفت: «اوّل سال تحویل، شیرمیدوشیم و با آن ماست درستمیکنیم و میگوییم انشاالله سالی پربرکت در پیش رو داریم.»
بعد هم مادربزرگ دست نوههایش را گرفت تا به بازار بروند و برای عید لباس نو بخرند.
* برقع: پوشش مخصوص زنان بوشهری است.