امام حسین (ع) فرمودند:
«باگذشتترین مردم کسی است که در موضع قدرت عفو کند.»
الدره الباهره، ص ۳۴
باران تقتق به شیشهی پنجرهی کلاس میکوبید. صدای خندهی چند تا از بچّهها همراه صدای باران غوغا به پا کرده بود. دلم میخواست آسمان مدام رعد و برقهای بلند بزند تا صدای خندهشان را نشنوم! همهاش تقصیر سینا بود. نباید رازم را به بچّهها میگفت که به من بخندند.زنگ بعد باران قطع شد. آقا معلّم از پنجره به آسمان نگاه کرد و گفت: «خب بچّهها! بارون بند اومد. میتونیم زنگ ورزش بریم حیاط.»صدای هورا کشیدن بچّهها تا آسمان رفت.مدّتی بعد، همگی توی حیاط مشغول بازی شدیم؛ چند نفر مشغول والیبال، چند نفر فوتبال و بعضیها هم تنیس و بدمینتون.من و سینا توی تیم فوتبال مدرسه بودیم. اوّلین بار بود که میخواستیم روبهروی هم بازی کنیم، نه کنار هم.خیلی دوست داشتم بازی را ببریم تا کمی دلم خنک شود.یکی از بچّهها توپ را به سینا پاس داد و بلند گفت: « توپ رو بگیر سینا!»سینا هم بالا پرید. از همیشه بالاتر. امّا زمین خیس بود و پایش لیز خورد. توپ هم به جای زمین ما، یکراست رفت افتاد توی دفتر مدرسه!
آقا ناظم در یک چشمبههمزدن آمد.ابروهایش را به هم گره زد و با عصبانیّت پرسید: « کارِ کدومتون بود؟»همه ساکت شدند.آقا ناظم ابروهایش بیشتر در هم رفت و گفت: «پرسیدم کار کدومتون بود؟»زیر چشمی به سینا نگاه کردم. حسابی ترسیده بود. میدانستم آقا ناظم دلِ خوشی از او و شیطنتهایش ندارد. یکی از بچّهها گفت: «آقا توپ دست تیم ما نبود.» یکی دیگر گفت: «راست میگه آقا. اونا بودن.» قیافهی سینا دیدن داشت. سرش را پایین انداخته بود. انگار دیگر امیدی نداشت.همان موقع یکی از همتیمیهای سینا پرسید: «اجازه آقا؟ ما بگیم؟»
چیزی به خنکشدن دلم نمانده بود. امّا نمیدانم چرا یکهو دلم برای سینا سوخت و پریدم توی حرف همتیمیاش و نگذاشتم ادامه بدهد. به آقا ناظم گفتم: «فوتبال یک کار تیمیه! اگر قراره کسی تنبیه بشه، همه باید تنبیه بشیم.»
سینا و بقیّهی بچّهها به من نگاه کردند و فوراً یکییکی گفتند: «درسته آقا. ما یک تیم هستیم.»آقا ناظم کمی فکر کرد؛ ابروهایش را از هم باز کرد و گفت: «خیلی خب! از این به بعد حواستون رو بیشتر جمع کنید!» و به دفتر مدرسه برگشت.این بار بچّهها برایم دست زدند. با صدایی بلندتر از صدای خندههایشان.
حتّی آقا معلم هم برایم دست زد.
سینا نزدیکم آمد و گفت: «معذرت میخوام امین.»
لبخند زدم و گفتم: «بریم ادامهی بازی.»
احساس کردم کسی آن بالا لبخند میزند.