محمّد با چهار پادشاه همدوره بود یا چهار پادشاه با محمّد همدوره بودند؛ تهماسب، اسماعیل دوّم، محمّد خدابنده و عبّاس. در قسمتهای قبلی برایتان گفتیم که اصلاً محمّد آنقدر تودلبرو و خوشبخت بود که شاه ایران، تهماسب، برای بابای او دعوت نامه فرستاده و گفته بود که: «خواهش می کنم به قصر ما بیایید! تو رو خدا!» (امیدواریم مامان محمّد برایش حسابی اسپند دود کرده باشد که چشم نخورد). تهماسب بعدها بابای محمّد را به هرات فرستاد و بعد از اینکه او از دنیا رفت، خود محمّد را به آنجا فرستاد. تهماسب به او گفت برود آنجا و مسئول ارتباط شاه با روحانیها باشد. بعد از مدّتی پدرخانم محمّد، علی مِنشار، از دنیا رفت.
- ایبابا! خدا رحمتشون کنه!
- خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه!
تهماسب نامهای به محمّد نوشت و گفت که تندی خودش را به اصفهان برساند؛ اوّل یک دلِ سیر بِریانی، غذای محبوب اصفهانیها، و گزهای خوشمزّهشان را بخورد و بعد مسئول ارتباط روحانیهای اصفهان با شاه شود. البتّه محمّد به جای اینکه خوش به حالش شود، ناراحت بود و در کتاب های خود، نوشت که اصلاً خوش ندارد با شاه دوست شود و هی به قصر پادشاه برود. محمّد بیشتر دوست داشت یک گوشه بنشیند و عبادت کند و وقتی خسته شد، کتاب بخواند یا کتاب بنویسد. ولی شاه اینجوری دوست نداشت و هر کاری میخواست، باید انجام میشد. اسماعیل دوّم، محمّد خدابنده و عبّاس که پادشاهان بعد از تهماسب بودند هم به محمّد دستور دادند همانطور مسئول ارتباط روحانیهای اصفهان با شاه بماند. ایبابا! آخر چقدر محبوبیّت!؟ شرط می بندیم خیلیها به محمّد حسودیشان می شد، ولی از ترسشان جرئت نداشتند کاری بکنند. در همین سال ها، محمّد به بهانهی رفتن به مکّه و حاجیشدن، شغلش را رها کرد. ولی مگر چقدر می توانست در مسافرت بماند؟! وقتی موهای سرش را در حج کوتاه کرد و سرِ راه به چندین شهر دیگر سفر کرد و با کلّی سوغاتی برگشت، تهماسب با لشکری به استقبالش آمد. محمّد به محض رسیدن به شهر و دیدن شاه و لشکرش، فهمید که ای دادِ بی داد! باز هم باید مسئول ارتباط روحانیها با شاه باشد. مثل اینکه راه فراری نداشت! دانشمند بزرگ ما در یکی از کتاب هایش گفته است که اگر بابایش او را از لبنان به ایران نمیآورد و به دربار شاه نمیرفت، احتمالاً خیلیخیلی باتقواتر می شد! عبّاس هم خیلی به محمّد علاقه داشت و او را مجبور میکرد که در سفرها همراهش باشد؛ حتّی در سفرهای پیاده روی طولانی! خُب شاید محمّد پایش درد میکرد و نمیتوانست آنهمه راه را پیاده برود! عبّاس دستور داد که محمّد امامجمعهی اصفهان باشد و نماز جمعه را بخواند. او هر جا توی مشکل گیر می افتاد، با محمّد مشورت میکرد و سؤال های دینی و قرآنیاش را هم از او می پرسید. عبّاس آنقدر از محمّد خوشش میآمد که حتّی یکی از شاگردان او، یعنی خلیفه سلطان را، وزیر خودش کرد. محمّد و میرداماد با هم دوست صمیمی بودند. عبّاس در یکی از سفرهایش تصمیم گرفت با این دو دوست شوخی بیمزّهای کند. او دید محمّد سوار بر یک اسب پیر است و یواش حرکت می کند و از کاروان عقب افتاده است. در عوض، میرداماد سوار بر یک اسب تندرو دارد آن جلو میتازد. عبّاس پیش میرداماد رفت و گفت:«ببین! شیخبهائی از بس پیر شده، نمی تواند سریعتر بیاید!» میرداماد فوراً جواب داد:«اسب شیخ نمیتواند علم زیاد او را بکِشد، برای همین یواش میآید!» عبّاس که خیلی زیاد ضایع شده بود، رفت پیش محمّد و گفت:«ببین! بس که میرداماد مغرور است، دارد جلو جلو حرکت می کند!» محمّد فوراً جواب داد:«چون اسب او میداند چه دانشمندی سوارش است، از خوشحالی تندتند می رود!» عبّاس که باز هم حسابی ضایع شد، تصمیم گرفت دیگر از این شیطنتها نکند.
۲۴۱
کلیدواژه (keyword):
رشد دانش آموز، شهرساز دانشمند، شوخی بی مزه، حمید عبداللهیان