شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

فردا عید است

  فایلهای مرتبط
فردا عید است

صدای قوقولی‌قوقو را که می‌شنوم، چشم‌هایم را باز می‌کنم. وول می‌خورم و لحاف را روی سرم می‌کشم.مادر مثل همیشه صبح زود بیدار شده است. بوی نان تازه دماغم را حتّی از زیر لحاف هم قلقلک می‌دهد. دلم ضعف می‌رود. گوسفندان یکریز بع‌بع می‌کنند. مادر صدایم می‌زند؛ بهار... بهار....از چادر بیرون می‌روم‌. پدر توی آغل مشغول کار است. به او سلام می‌کنم. جلوی در خشکم می‌زند. در حال خشک‌کردن برّه‌ی سفید و کوچکی است. جلوتر می‌روم. برّه را ناز می‌کنم. پدر می‌گوید: «این مثل خودت خوشگل و بامزّه است.»

باورم نمی‌شود به دنیا آمده باشد! پدر قول داده بود برّه‌ی گوسفندمان که به دنیا آمد، مال من باشد.مادر صدایم می‌زند که: «زود بیا صبحانه‌ات را بخور. هزار تا کار داریم.»دست و رویم را می‌شویم و سر سفره می‌نشینم. بعد از خوردن صبحانه، همه‌ی وسایل زندگی را با مادر از چادر بیرون می‌بریم. مادر چادر شب را شسته است و رختخواب‌ها را یکی‌یکی تا می‌کند و توی چادر می‌پیچد. جاجیم و فرش‌ها را بیرون می‌آوریم و گرد و خاکشان را می‌تکانیم. مادر چادر را جارو می‌زند و قالی و جاجیم‌های تمیز و رنگارنگ کف آن می‌اندازد. ریسه‌ای از منگوله‌های رنگی به تیرک چادر می‌بندد. چادرمان حسابی خوشگل و تمیز شده است. پدر از شب قبل جوهر قرمزی توی آب ریخته است. کنارش می‌نشینم. با کمک برادرم پشم گوسفندان و برّه‌ها را  رنگ می‌کند. برّه‌ام را بغل می‌کنم. پدر اجازه می‌دهد من هم قسمتی از پشم آن را رنگ کنم. وای که چقدر خوشگل می‌شود. اسم برّه‌ام را گُلی می‌گذارم. مادر با آرد و روغن و خرما حلوای محلّی درست می‌کند. از بوی حلوا دهانم آب می‌افتد.برای جمع‌کردن خار و چوب به اطراف چادر می‌روم. با یک بغل چوب برمی‌گردم.امروز آخرین پنجشنبه‌ی سال است. حلواها را به چادرهای همسایه‌ها می‌برم و همه را بینشان پخش می‌کنم. با مادر دست‌ها و پاهایمان را حنا می‌بندیم. مادر برای شام پلو درست می‌کند. شام می‌خوریم و دور اجاق می‌نشینیم‌. با خوش‌حالی به خواب می‌روم. فردا عید است.

صبح با شادی از خواب بیدار می‌شوم.مادرم سفره انداخته است و روی آن سبزه، میوه، شیرینی محلّی و آجیل شیرین از قبیل مویز، گردو و خرمای خشک گذاشته است. لباس‌های نو هم پوشیده است. دست و صورتم را می‌شویم. بعد از صبحانه، لباس‌های نو و رنگارنگ مرا هم از توی بقچه بیرون می‌آورد. دامن پُرچینم را به تن و روسری پولک‌دارم را به سر می‌کنم. پاپوش‌های جدیدم را هم می‌پوشم.

عید که می‌شود، مادر، پدر و برادرهایم می‌خندند. برای دید و بازدید به چادرهای همسایه می‌رویم. همه با هم روبوسی می‌کنند. بیرون از چادر مردها‌ی اسب‌سوار تیر هوایی می‌زنند. بعد از ظهر مسابقه‌ی تیراندازی و اسب‌دوانی داریم.من و دخترهای دیگر مشغول درست‌کردن منگوله‌های رنگی می‌شویم. تو هم بیا تا یادت بدهم چطور منگوله‌ی رنگی درست کنی.

 

 

۳۳۰
کلیدواژه (keyword): رشد دانش آموز، داستان، فردا عید است، مریم زرنشان
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.