گفتوگو با خود
۱۴۰۲/۰۵/۲۲
عشق معجزه میکند. ناممکن را ممکن میسازد. بن بستها را میشکند و قفلها را میگشاید.
فقط کسی قدرت عشق را میفهمد که عاشق شده باشد و این تجربه شیرین و دلپذیر را با ذره ذره وجود حس کرده باشد.
مولانا میگوید:
پرسید یکی که عاشقی چیست
گفتم که چـو مـا شوی بدانی
عاشقی محصول دو چیز است: گسستن و پیوستن؛ گسستن از هر چه غیرمحبوب و پیوستن به محبوب. هر که این گونه شد، قدرت و توانی مییابد که هر مانع و بن بستی را بشکند و هر خطر و دشـواری را در راه رسیدن به محبوب صبورانه تحمل کند.
گویند کسی به مجنون گفت: «از این بیابان پرسنگلاخ چگونه بگذریم؟» مجنون گفت: «سیلاب باش که حتی سنگها را با خود به دریارسانی.»
عاشـقان از «مانع» «پل» میسازند و با اراده و شور عاشقانه، از هـر چـه مشـکل و خطـر و تنگنا و دیـوار اسـت، میگذرند.
عاشقانهترین قصه انسانی و الهی کجاست؟
کدام سرزمین و کدام روز، زیباترین صحنههای عاشقانه را به خود دیده است؟
در کدام حادثه عاشقانه، «انسان» در رساترین و پرشکوهترین قامتها ایستاده است؟
جز «کربلا» و «عاشورا» کدام نمونه را میشناسید که در آینه آن، عشق «تمام و کمال» چهره نموده باشد؟
بگذارید کمی حسیتر و نزدیکتر حرف بزنیم. اگر شما را هنگام طـرح جدیترین حرفها مسخره کنند، چـه میکنید؟
اگر وقتی حرف میزنید، چنان تشنه باشید که لبهایتان ترک بر داشته باشند و اگر حرفزدن زیر آفتاب داغ و در انبوه گرد و غبار باشد، اگر همان موقع سنگتان بزنند، تیراندازی کنند و مرگ با هر واژه، همسایه لحظههایتان باشد، اگر جایی که سخن می گویید، بهترین دوستانتان پاره پاره بر خاک افتاده باشند!
و اگر ...
میبینید چقدر در این فضا ایستادن و ماندن و سخن گفتن دشوار است! حالا فکر کنید، کسی حرف هایش را شعرگونه نیز بخواهد بگوید و هنگام گفتن، قهقههها، طعنهها و برق شمشیرها مقابل نگاهش باشد. جز عشق، هیچ چیز انسان را در این لحظهها نگه نمیدارد.
بگذارید هنوز هم به صحنـه نزدیکتـر شـویم. جوانانی ایستادهاند در کرانه میدانی سـرخ، داغ، خطرخیز، رویاروی 33 هزار سواره و پیاده که جز سنگدلی و قساوت، قانونی نمیشناسند. این جوانان تابع قانون عشـقاند. از خود گسستهاند و به دوست پیوسته. می دانند چه میفروشند، با کدام بها میفروشند و خریدار چه کسی است. در این هنگامه دشوار، یکی از زیباترین کارهای این جوانان، گفتوگو با خویش اسـت. گفتوگو با خویش یکی از جلوههای عاشقانه کربلاسـت. آیا شما با خودتان گفتوگو کردهاید؟ وقتی در دوراهی انتخاب دشـوار، یک حس به ماندن، سکون و مرداب شدن میخواند و حسی دیگر به دریا شدن، رفتن و رسیدن، کسی پیروز است که در گفتوگوی درونی، بهترین و دشوارترین گزینه را انتخاب کند. بگذارید باز هم نزدیکتر شویم.
جوانی به میدان آمده است. پیش چشم عمویش حسین(ع) می جنگد. چهارده پانزده ساله است. آنقدر با عشق و اشتیاق به میدان آمده است که خنده از لبانش گم نمیشود. شگفتتر آنکه بند کفش پای چپش بسته نشده است! میپرسی چرا؟ شتاب دارد تا کسی از او پیشی نگیرد، همین است که بند کفش پای چپ را نبسته است. نگاه میکند، جنگلی از شمشیر روییده است. نیزهها برق میزنند، اسبها شیهه میکشند. اما او در قلبش هراسی نیست. در این هنگام با خویش زمزمه میکند: «ای من! بیتابی مکن که مرگ همه راست، امروز هنگامه دیدار بهشـت اسـت.
وقتی به چیزی بزرگ تر می اندیشی، کوچکترها گم میشوند. وقتی بهشت است، بیتابی چرا؟»
قاسم(ع) میخواهد بگوید: «در بحرانها و دشواریها، بیتابی کردن رسم عاشقان نیست.»
میخواهد بگوید: «برای رسیدن به آرمان بزرگ، از رنج و درد و محرومیت ناگزیریم.»
قاسم(ع) میخواهد بگوید که «عشق» از معبر و جاده غم و سختی میگذرد. میخواهد بگوید:
عاشق چو شدی، تیغ به سر باید خورد
زهری که خوری، همچو شکر باید خورد
و قاسم(ع) از این جاده گذشت. این زخمها را پذیرفت و قاسم(ع)شد. پیام کربلا همین است. اگر عارف و عاشـق حق شـدی، باید در تنگناها صبور باشی.
باز کسی از نسل حسین(ع) میآید؛ ... مهدی(عج!)
آن روز به قاســمهای فراوانی نیاز هست. آیا ما قاســم انقلاب مهدی(عج) هستیم؟
۵۵۱
کلیدواژه (keyword):
رشد جوان، سفر زندگی، گفت و گو با خود، محمدرضا سنگری