محمد
وارد اتاق که شدم، تلویزیون روشن بود. ولی چشمهای بابابزرگ روی هم بود. مثل همیشه دو طبقه از میز، کیپ تا کیپ پر از سیدیهای فیلم بود که بیشتر آنها را خودم برای بابابزرگ تهیه کرده بودم. به قول مامانم من و بابابزرگ ویار فیلم داشتیم. البته مدتی که گیر کلاس کنکور بودم، نشده بود یک فیلم درست و حسابی ببینم. بابابزرگ به مامانم پیغام داده بود که پیشش بروم.
وقتی کنارش ایستادم چشمهایش را باز کرد. لبخند کمرنگی زد و اشاره کرد بنشینم. خودش هم نیمخیز شد و به سختی نشست توی رختخواب. اول تلویزیون را خاموش کرد و بعد کمی آب خورد. از هفته پیش که دیده بودمش کمی بهتر شده بود، ولی هنوز رنگش پریده بود و توان خوبی نداشت. لبخند زد و گفت: «درسهای کنکور در چه حاله؟»
گفتم: «دارم میخونم.»
بابابزرگ خندید گفت: «خوب شانس آوردینها! زمان ما رتبهها رو تو روزنامه میزدن. قشنگ یک محله میفهمید چهکار کردی.»
خودم را باد کردم و گفتم: «بله دیگه ما اینیم.»
ـ بهت گفته بودم که وقتی همسن تو بودم به بازیگری علاقه داشتم؟
قبلاً چیزهایی برایم گفته بود؛ اینکه یک هفته کار میکرده به امید اینکه آخر هفتهها یکی دو تا فیلم ببیند. ولی تا حالا نگفته بود دلش میخواسته بازیگر شود.
گفتم: «نه این را نگفته بودید.»
بابابزرگ گفت: « نمیدونم کی گفته بود زندگیت یه فیلمه و تو بازیگر نقش اول اونی؟»
گفتم: «پس سعی کن خوب بازی کنی.»
بابابزرگ خندید:
ـ خوب همه چیز رو میدونیها.
بعد دست کرد زیر بالشش یک دسته کاغذ تا شده کاهی بیرون آورد و گرفت مقابل من و گفت: «این چند برگ یکی از باارزشترین چیزهاییه که دارم. فکر نکنم کسی جز تو قدرش رو بدونه.»
برگهها را باز کردم. بالای اولین صفحه نوشته بود: «نمایش آخرین چای تلخ، نوشته علی کرمی.»
با تعجب گفتم: «شما، شما این نمایش رو نوشتید؟ تا حالا نگفته بودید.»
بابابزرگ گفت: «نوشتم ولی متأسفانه موفق نشدم روی پرده ببرمش. صدام حمله کرد جنگ شد من هم رفتم جنگ. وقتی هم که برگشتم که خودت بهتر میدونی ...»
بعد آهی کشید و به سقف خیره شد.
از اتاق که بیرون آمدم مامانبزرگ با یک لیوان عرق بهارنارنج پشت در ایستاده بود.
آن شب کلاً درس را کنار گذاشتم و به دقت نمایش را خواندم. شخصیت اصلی نمایش مرد جوانی بود که بچه دو سالهاش توی حوض پر آب میافتد. مرد نذر میکند که اگر بچهاش زنده بماند، چند کیلو چای بخرد و ببرد جبهه تا برای رزمندهها چای درست کند. بچه که نجات پیدا میکند، چای میخرد و با دفتر و دستَکش به جبهه میرود. دو ماه کارش همین بوده است تا اینکه چایها تمام میشوند. درست روزی که میخواهد برگردد، بمب شیمیایی میزنند و او هم شیمیایی میشود.
آن شب خوابم نبرد. چهره بابابزرگ و حرفهایی که زد از ذهنم بیرون نمیرفت. فردا صبح سراغ حسن و مجید، همکلاسیهایم رفتم. قبلاً با آنها توی مدرسه نمایش بازی کرده بودم. هر دو عموی مجید هنرمند بودند. هر دو با شنیدن حرفهایم ساکت شدند. تا اینکه مجید گفت: «کنکور داریم. میشه بمونه برای بعد کنکور؟»
گفتم: «بابابزرگ حالش زیاد خوب نیس.»
مجید گفت: «باشه با عموهام در میون میذارم. قطعاً میتونن کمک کنن.»
بابابزرگ
محمد را که میبینم یاد جوانیهای خودم میافتم. خیلی شبیه خودم است؛ حتی چال روی گونهاش موقع خندیدن. علاقهاش هم به سینما به خودم رفته. فکر کنم باید بگویند حلالزاده به بابابزرگش میرود. چند روزی است به من سر نزده.
دیروز دعوتنامه به دستم رسید .دعوتنامه تایپ شده بود و در پاکت قشنگی قرار داشت. نوشته بود: «فرهیخته گرامی، جناب آقای علی کرمی! از شما دعوت میشود برای دیدار از برنامه خاطرهای با رزمندگان، رأس ساعت چهار روز دوشنبه هفتم اردیبهشت در سالن سینا حضور به هم رسانید.»
وقتی گفتم نمیروم همسرم اصرار کرد و گفت: «بعد از مدتها یه همچین برنامهای حال و هوات رو عوض میکنه.»
راستش با اینکه برایم سخت بود، خیلی دلم میخواست بروم.
دوشنبه هفتم اردیبهشت، من علی کرمی، بعد از دو ماه از منزل بیرون رفتم. روی ماشین شخصیام، یعنی ویلچر وفادارم نشستم. صدای قلبم را میشنیدم.
سالن سینا در پارک ارغوان را یکی دوبار دیده بودم. فکر نمیکردم روزی به اینجا دعوت شوم. حالم زیاد خوب نبود. وقتی وارد شدم، از شلوغی سالن تعجب کردم. من که وارد شدم چند نفر به استقبالم آمدند که برایم ناآشنا بودند. آنها با من دست دادند و با خوشامدگویی زیاد مرا بردند تا نزدیکیهای جایگاه اصلی.
با دیدن جایگاه پرتاب شدم به خاطرههای دور و درازم. صدای قلبم را میشنیدم. نمیدانم چرا هیچ کسی آشنا نبود...
محمد
بابابزرگ را که دیدم، نفسم بند آمد. کار مامانبزرگ عالی بود. خیلی تأکید کردم جوری بابابزرگ را بیاورد که چیزی نفهمد.
پشت صحنه بچهها گریمشان تمام شده بود. لباسهایم را عوض کردم. سرود ملی خوانده شد. از کنار پرده بابابزرگ را دید زدم. بابا و مامان درست نشسته بودند دو تا ردیف بالاتر. به آنها هم تأکید کرده بودم تا تمامشدن نمایش جلوی بابابزرگ آفتابی نشوند.
بابابزرگ
سالن که تاریک شد، نوشته روی پرده را که دیدم قلبم یک لحظه ایستاد: نمایش آخرین چای، نوشته علی کرمی!
وای خدای من باورکردنی نبود. محمد که روی صحنه آمد همه چیز را فهمیدم. خودش نقش اصلی نمایش را به عهده داشت. چقدر هم خوب بازی میکرد. نمایش من روی صحنه در حال اجرا بود. دلم میخواست بلند شوم و به چهره تکتک تماشاگران نگاه کنم. تصویرها همه زنده از مقابل چشمانم عبور میکردند. محمد استکان را دست رزمندهها میداد و با آنها خوش و بِش میکرد. ناگهان صدای خمپارهها گوشم را پر کرد. استکان چای و قند رفتند هوا. محمد روی زمین افتاد. کسی فریاد زد: «شیمیایی زدن! شیمیایی زدن! دویدم و فریاد زدم ...»
محمد
همه چیز به خوبی پیش رفت. بابابزرگ در آخر نمایش کمی حالش بد شد. او فریاد میزد: «محمد شیمیایی زدن!... محمد شیمیایی زدن! ...»
همه سالن به احترام بابابزرگ از جا بلند شدند. مامان و بابا کنارش رفتند. بعد از اهدای تندیس، بابابزرگ در میان استقبال شدید مردم و همرزمانش از سالن بیرون برده شد.
میدانستم بابابزرگ شیمیاییشده بارها برایم گفته بود، ولی واقعاً متوجه نشدم شخصیت اول نمایش خود بابابزرگ بوده. نمایش ما بازتاب زیادی در رسانهها داشت. همه خواستار اجرای دوباره آن بودند .اجرای دوباره افتاد برای بعد کنکور. یک هفته بیشتر به کنکور نمانده بود.
بابابزرگ
محمد به دیدارم آمد. از روز اجرا هنوز پیشم نیامده بود. دخترم گفت کنکور دارد. سیدی نمایش را برایم آورده بود. اول برایم گفت که چطوری تمرین کردند. گویا عموی مجید دوستش وقتی نمایش را خوانده بود، خیلی از نمایش خوشش آمده بود و نهایت تلاشش را هم برای اجرای آن کرده بود. بعد هم نشستیم با هم یک بار دیگر نمایش را نگاه کردیم. نفسم به سختی بالا میآمد. اکسیژن را روی دهانم گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
محمد
از اتاق که بیرون رفتم مامانبزرگ با لبخند پشت در ایستاده بود. دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: «گفته این رو بدم به تو.»
انگشتر عقیق بابابزرگ کف دستش بود. وقتی آن را توی انگشتم کردم، بدنم داغ شد. دوباره برگشتم و آهسته در اتاق را باز کردم. چشمهای بابابزرگ روی هم بود و دستگاه تنفس صدای ملایمی میداد. در اتاق را بستم و بیرون آمدم. یادم رفته بود به بابابزرگ بگویم اگر قبول شوم، میخواهم در رشته کارگردانی سینما ادامه تحصیل بدهم.