شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

درس «ف» درس زندگی

  فایلهای مرتبط
درس «ف» درس زندگی

آن روز هم مثل روزهای قبل، هوا سرد و آلوده بود. بعد از تحویل‌گرفتن دانش‌آموزان از سرویس‌هایشان، بدون برگزارکردن مراسم صبحگاه، بچه‌ها را روانه کلاس کرده بودم. همکارم آقای چ که معاون کارکشته و کار بلد مدرسه بود، به علت کسالت به مدرسه نیامده بود و من مانده بودم و یک مدرسه بزرگ و مسئولیت‌های دو نفر در آن روز. اصلاً عادت نداشتم ابراز ضعف یا ناتوانی کنم. «معاونت» جایگاهی (پستی) بود که در مجموعه مدرسه‌هایی که در آن‌ها کار می‌کردم، با زحمت به دست می‌آمد و من ‌بعد از 10 سال زحمت و کار مداوم به این جایگاه رسیده بودم. در ذهنم نوعی رخوت و نبود تمایل به انجام یک مجموعه کار تکراری هرروزه حس می‌کردم و آن روز بیشتر از هر روز، چراکه آقای چ با صبوری تمام آن کارهای تکراری را انجام می‌داد.

اما آن روز، به هر حال کارهای تکراری باید انجام می‌گرفت. پشت میزم نشستم و کارهایم را مرور کردم. تنظیم دوباره زنگ ناظم، سرکشی به پایه‌های سوم، برنامه‌ریزی جلسه آموزش خانواده، تکمیل خودارزیابی تدبیر، کنترل در زنگ‌های استراحت و پیگیری غیبت‌ها؛ کاری که از آن متنفر بودم. واقعاً سردر نمی‌آوردم چرا من باید پیگیر غیبت دانش‌آموزان می‌شدم. تماس‌های تلفنی تکراری و گفت‌وشنودهایی با این مضمون:

چرا رضا نیامده است؟ رضا امروز مریض است. متشکرم. هر موقع مریض است، حتماً به مدرسه اطلاع بدهید.

یا: سلام، چرا اشکان نیامده است؟ ببخشید ما تا دیروقت بیرون بودیم. اشکان خواب مانده است. متشکرم. هر موقع اشکان غیبت می‌کند، حتـماً به مدرسه اطلاع بدهید.

یا بوق‌های ممتد بی‌پاسخ در پی خواب‌بودن والدین.

تازه این یک روی ماجرا بود. معلم‌ها هم یادشان می‌رفت اسامی غایب‌ها را اعلام کنند. بعد ما هر روز باید دم کلاسشان می‌رفتیم و می‌گفتیم: «خانم اکبری! لطفاً اسامی غایب‌ها را اعلام کنید.»

بعد با این جواب‌ها روبه‌رو می‌شدیم: «ای‌وای خانم! چشم الان!»

یا این: «ببخشید، گفتم کمی صبر کنیم تا اگر بچه‌ها دیر آمدند، اسم آن‌ها را به‌عنوان غایب رد نکرده باشیم!»

گاهی هم که حتی خود معلم غایب بود.

هرچند داستان‌های زیادی در همین پیگیری غیبت‌ها وجود دارند، اما منظور من داستان آن روز سرد آلوده زمستانی و فربد، پسر باهوش و لاغراندام پایه اول بود.

همان‌طور که پشت میزم نشسته بودم و داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم به بچه‌های غایب زنگ بزنم یا نزنم یا چطور این کار را به همکار دیگری موکول کنم، خانم ش آموزگار پایه اول، وارد دفتر شد و با احترام گفت: «ببخشید! امکان دارد به فربد زنگ بزنید. امروز می‌خواهم حرف ف را درس بدهم. حروف اسمش امروز کامل می‌شود و می‌خواهیم بر سر او تاج اسم بگذاریم.»

عاشق پایه اول بودم و سال‌ها در این پایه کار کرده بودم. خوب می‌دانستم چقدر ضروری است فربد به کلاس بیاید. تلفن را برداشتم و شماره پدر فربد را گرفتم.

بعد از چند بوق ممتد، خواستم گوشی را قطع کنم که صدای خواب‌آلودی گفت: «بفرمایید!»

خب مشخص شد فربد خواب مانده است. گفتم: «سلام! چرا امروز فربد به مدرسه نیامده است؟»

بابای فربد بی‌تفاوت گفت: «فربد پیش مادرش است. قرار بود دیروز او را به خانه بیاورد، ولی نیاورد. من هم زنگ نزدم. اگر به او زنگ زدید، بگویید بچه را بیاورد.»

و اصلاً معطل نماند که من حرفی بزنم و گوشی را قطع کرد. فربد فرزند طلاق بود. پدر و مادرش با هم کنار نیامده بودند و هنوز هم بعد از طلاق به لجبازی‌هایشان علیه هم ادامه می‌دادند. راستش حوصله مادر فربد را هم نداشتم. ولی باز هم به خاطر درس «ف» تلفن را برداشتم. شماره مادر فربد را گرفتم. می‌دانستم کارمند درمانگاه است و احتمالاً الان سرش حسابی شلوغ است. بعد از چند بوق، گوشی را برداشت. به‌آرامی گفتم: «سلام خانم! چرا فربد نیامده است؟ امروز معلمش می‌خواهد درس ف را آموزش بدهد.»

مادرش با تندخویی مهار‌شده‌ای گفت: «سلام خانم! شما نمی‌دانید که فربد تحت حضانت پدرش است و نباید به من زنگ بزنید؟ فربد پیش پدرش است. از پدرش هم بیشتر از این کوتاهی‌ها انتظاری ندارم. حتمـاً خواب مانده و فراموش کرده است بچه را به مدرسه بفرستد. لطفاً به او زنگ بزنید. دیگر در محل کار من به من زنگ نزنید!»

خدا را شکر که گوشی را قطع نکرد و توانستم مجالی برای صحبت پیدا کنم: «خانم‌جان! همین‌الان با پدرش صحبت کردم. او می‌گفت بچه پیش شماست و شما در موعد مقرر او را به پدرش تحویل نداده‌اید.»

مادر برآشفت و گفت: «چقدر دروغ می‌گوید این مرد! همه‌جا می‌خواهد من را خراب کند. به او زنگ بزنید و بگویید بچه را به مدرسه بیاورد. من دیروز غروب بچه را به او تحویل داده‌ام.»

راستش کمی آشوب شدم. زن گوشی را قطع کرد. نمی‌دانستم دوباره به پدر فربد زنگ بزنم یا نزنم؟ هرچند از این تماس‌های تکراری هر روزه متنفر بودم، اما انگار چیزی به من می‌گفت امروز نباید بی‌خیال این دانش‌آموز بشوم. دوباره شماره پدر فربد را گرفتم. با عصبانیت جواب من را داد: «خانم! اگر زورتان به مادر فربد نمی‌رسد، به من زنگ نزنید. اصلاً من می‌خواهم بچه‌ام بی‌سواد بماند!»

نمی‌توانستم دل‌شوره‌ام را پنهان کنم. گفتم: «کمی صبر کنید. مادر فربد می‌گوید دیشب بچه را به شما داده است و شما انکار می‌کنید. من نمی‌دانم، ولی ای‌کاش خودتان پیگیر بچه می‌شدید که کجاست.»

پدر فربد گفت: «اگر به‌جای اینکه در مسائل خانوادگی مردم دخالت کنید، کمی به فکر درس بچه‌ها بودید، الان مملکت پر از مهندس و دکتر باسواد بود.»

گوشی را قطع کردم، ولی نمی‌توانستم دلم را آرام کنم. یک پیامک برای مادر فربد دادم: «سلام! معاون مدرسه فربد هستم. لطفاً اگر از فربد خبری پیدا کردید، به من هم خبر بدهید. پدرش انکار می‌کند که شما بچه را به او داده‌اید و فربد پیش شما هم نیست.»

و پیام را فرستادم. به‌محض اینکه اعلان تحویل پیام روی گوشی من آمد، مادر فربد زنگ زد: «خانم! من دیشب فربد را دم خانه پدرش پیاده کردم. در را باز کردم و او داخل خانه شد. به پدرش زنگ زدم، اما گوشی مرا جواب نداد. بعد هم آمدم. چطور می‌گویید پدرش از او بی‌خبر است؟»

گفتم: «خودتان پی‌گیر می‌شوید یا من؟»

مادر سکوتی کرد. گفتم: «خودم زنگ می‌زنم. اگر جواب نداد، شما پی‌گیر شوید.»

برای پدر فربد پیام دادم: «سلام! معاون مدرسه فربد هستم. لطفاً اگر از فربد خبری پیدا کردید، به من هم خبر بدهید. ظاهراً مادرش دیشب او را دم خانه پیاده کرده و شما می‌گویید فربد پیشتان نیست. اگر هر دو واقعیت را می‌گویید، قضیه کمی نگران‌کننده است.»

برای اینکه مطمئن شوم پدر فربد پیام را خوانده است، به او زنگ زدم، ولی قبل از برداشتن گوشی، تلفن را قطع کردم. دل توی دلم نبود. آشوب بودم، ولی رفتار تند والدین فربد مانع از آن می‌شد که به آن‌ها زنگ بزنم. نزدیک زنگ تفریح بود که مادر فربد پیام داد: «خانم! فربد پیدا شد.»

آرام شدم، ولی نمی‌دانستم پشت پرده چه ماجرایی بوده است! زنگ تفریح که تمام شد، منتظر بودم آخرین دانش‌آموز از سرویس بهداشتی به کلاس برود. وقتی به دفتر رفتم، دیدم گوشی‌ام چهار بار زنگ‌ خورده است. پدر فربد بود. به او زنگ زدم. گفت: «خانم من از شما هم معذرت‌ می‌خواهم و هم تشکر می‌کنم. دیروز مادر فربد او را به خانه می‌برد و بدون هماهنگی با من او را داخل منزل می‌فرستد و می‌رود. یک‌بار به من زنگ زده، ولی من تلفنش را جواب نداده‌ام. از بس هر روز زنگ می‌زند و اعصابم را خرد می‌کند! فکر کردم فربد را نمی‌آورد، برای همین در شرکت ماندم! فربد تمام دیشب در خانه سرد تنها مانده است. فکر نمی‌کنم بتواند امروز به مدرسه بیاید. حالش خوب نیست و دچار شوک عصبی شده است. اگر ممکن است مرا ببخشید. خدا می‌داند اگر پی‌گیری شما نبود، چند روز دیگر بچه‌ام در خانه تنها می‌ماند.»

پدر فربد هنوز داشت حرف می‌زد. گوشی را قطع نکردم، اما صدایش را نمی‌شنیدم. از پنجره کلاس پایه اول صدای دانش‌آموزان می‌آمد که در حال تکرارکردن متن درس «ف» بودند؛ برف می‌بارد ...آسمان آفتابی نیست ...

حال معاونتم خوب است، اما حال دلم خوب نیست! نگاهی به ساعت کردم. هنوز می‌توانستم به بقیه غایب‌ها زنگ بزنم. گوشی را برداشتم: «الو! سلام. از مدرسه رضا زنگ می‌زنم. چرا رضا امروز به مدرسه نیامده است...»


۳۵۵
کلیدواژه (keyword): رشد معلم، خاطره، درس ف درس زندگی،مرضیه معین
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.