سال اول معلمی بودم. در مدرسهای چندپایه در روستایی خوش آبوهوا، پایههای پنجم و ششم را تدریس میکردم. چندماهی از سال گذشته بود و من در تمام این مدت با دانشآموزانم رابطه دوستانهای داشتم و با وجود سختیهای فراوان سال اول معلمی و کمبودهای مدرسه چندپایه به شیوههای خوبی درس میدادم. اما آن روز برایم روز سختی بود. درس مهم و مورد علاقه خودم را باید بدون هیچ امکاناتی تدریس میکردم؛ درس فارسی، هفتخان رستم. کتاب شاهنامه پیدا نکرده بودم، لباس نقالی نداشتم تا بپوشم و برای دانشآموزانم نقالی کنم و نه فناوری که با آن فیلم مرتبطی برایشان بگذارم. در دل بسیار غمگین بودم. پشت درِ کلاس لحظهای ایستادم نفس عمیقی کشیدم و به سختی لبخندی بر لبانم جای دادم سپس قدم دیگری رو به جلو برداشتم و پس از در زدن وارد کلاس شدم. دانشآموزانم مثل همیشه با چشمانی پر از اشتیاق و با صدای بلند که گاهی به فریاد شبیه میشد، خوشآمد گفتند.
آن روز درس هفتخان رستم را برای هر دو پایه پنجم و ششم روایت کردم. از تمام قدرتم برای ادای حماسی کلمات و ابیات آن درس استفاده میکردم. در بیان درس آنقدر در داستان غرق میشدم که در برخی از قسمتهای احساسی درس، حتی قطره اشکی کنار چشمانم جای میگرفت. تمام واژههایی مانند کمند، نخجیر و دستگاه را که تا به حال دانشآموزانم نشنیده بودند، به صورت کامل برایشان شرح و معنا کردم. در پایان درس چشمان دانشآموزانم نگاهی توأم با لذت و خستگی داشت.
روز بعد اما اتفاقی مرا به شدت متعجب و شادمان کرد. زمانی که به سالن مدرسه وارد شدم، با کمال تعجب کار جدیدی از دانشآموزانم دیدیم. چند نفر از آنها در سالن و حیاط مدرسه با طناب دنبال هم میکردند و با طناب یکدیگر را میگرفتند. وقتی به کلاس رفتم، دلیل این کار را از دانشآموزان جویا شدم. آنها گفتند در حال بازیکردن بودند و اسم این بازی «نخجیربازی» است! در واقع آنها داشتند یکدیگر را نخجیر میکردند!
آن روز بسیار خندیدم و خلاقیت فوقالعاده دانشآموزانم را که سبب ساخت این بازی شده بود تشویق کردم. خطرات انجام این بازی را به بچهها گوشزد کردم و با نظر خودشان در بازی تغییراتی دادیم تا هم خطر کمتری داشته باشد و هم بتوانند در زنگ ورزش آن را بهعنوان فعالیتی ورزشی انجام دهند.