کیفیت یعنی پرداختن به جزئیات تا جای ممکن! تغییر انگارههای ذهنی و توجه به فرایندها کار دشواری است. راه بهسازی و بهبودی آموزش طولانی و دشوار است. اینکه تصور شود کسی نظری یا تجربهای را گفت و ما شنیدیم و فهمیدیم و تمام شد، دستکم در حوزه بهسازی آموزش توهمی بیش نیست!
تمهید و استمرار حلقههای یادگیری مدیران متوسطه برای بهسازی آموزش دشوارتر است! چرا؟! چون آنها هویت خود را مبتنی بر موضوعات درسی مشخصی تعریف میکنند. مدیران و معلمان آموزش ابتدایی درسهای گوناگونی ارائه میدهند و تعامل با دانشآموزان را مبنای هویت خود قرار میدهند، اما به دوره متوسطه که میرسیم، برای مثال مدیران میگویند آقای سرکارآرانی حرفهایی که میزنید خوب است، اما ببخشید، من رشتهام زبان خارجی است یا من ریاضی درس میدهم. بنابراین، رشته موضوعیِ تدریس حجابی میشود برای پنهانشدن از چشم مسئولیتها و امکانی برای فرار از پاسخگویی و بهسازی کیفی آموزش مدرسهای. در دوره آموزش متوسطه، همه پناهندگان زبردستی هستند. به کجا پناه میبرند؟! به قالبهای محتوا و ساختارهای صلب موضوعات درسی! یادمان میرود که صاحبخانه بچهها هستند و یادگیری اساس کار حرفهای ماست. صحنهپردازی یادگیری کار حرفهای معلم و معنی معلمی است.
بهسازی آموزش به معنی بهبودبخشیدن به فرایندهاست. محصول را میتوان خرید، اما فرایندها را باید ساخت و ساختن فرایندها کار دشواری است. راه میانبری هم ندارد. فرایندها با زیرکی و حیله و رفتن از بیراهههای میانبر به دست نمیآيند، بلکه در تعاملی انسانی، پاسخگو و اخلاقی، دوستانه و مشارکتی و همراه با هم میتوان واسازی و نوسازی کرد.
از کجا شروع کنیم؟ به نظر میرسد خیلی زودتر از آموزش مدرسهای! در خانه و دامان مادران و قصههای آنها زیر گوش بچهها شروع کنیم. نکته بنیادی در بهسازی آموزش، توجه به نقش و تأثیر همهجایی قصههای مادران ماست! به نظر میرسد ما را قصههای مادرانمان ساخته است، تا مدرک تحصیلی و دانشگاهیمان!
کیفیت قصهها
به نظر میرسد ما چیزی جز آنچه قصههای مادرانمان از ما ساختهاند، نشدهایم. ما فرزندان قصههای مادرانمان هستیم. قابلیت تغییر قصهها بدون پرسشهای بنیادی و انتقادی درباره آنها دشوار است. اما جنس پرسشها هم مهم است! چرا؟ چون مناسبات فکری، الگوهای رفتار، طرز نگاه، نحوه مراوده با خودمان، با دیگران، با کتاب، با فرهنگ، با جهان و محیطزیست از قصههای مادران ما میآید. چرا؟ چون قصههای مادران ما جهان ما را پیش از شروع آموزش مدرسهای ساختهاند. بدون توانایی سنجشگری قصههای مادرانمان، دشوار است بتوانیم راهی به بهبودی کلاسهای درس و بازآفرینی نقش آموزش مدرسهای بیابیم. اولین گام در اصلاح، بازاندیشی در چرایی و چگونگی راه طیشده مدرسهداری ماست.
جسارت بازاندیشی خودمان را جستوجو کنیم تا بتوانیم بستههای ذهنی و فکری و فرهنگی خود را باز کنیم. در مدرسه و کلاس درس با هم گفتوگو کنیم و خوانشهایمان از قصههای مادرانمان را به اشتراک بگذاریم. ما در ضیق تعبیر و تنگنای معنا هستیم و بیش از پیش به اعاده حیثیت از واژهها و شیوههای ارتباطیمان نیازمندیم. اولین گام هر تحولی جسارت بازاندیشی در راه طی شده است.
آنچه به خاطرمان خطور کرد، حاصل نجواهای مادران ما زیر گوش ماست، وگرنه ما در این جمع، دستکم در دورههای دانشگاهی و کارآموزی، کتابهای روانشناسی یادگیری و جامعهشناسی تربیتی را دیدهایم. ولی پرسش من آزمونی بود تا ببینیم مادرانمان چگونه پیش از آنکه کتاب درسی را باز کنیم، به مدرسه برسیم و معلم و معلمیاش را حس کنیم، تصوراتمان از یادگیری را شکل دادهاند؛ طوری که پس از سالها معلمی و مدیریت مدرسه نیز در ذهن و دل ما دستنخورده باقیماندهاند! اما آموزش مدرسهای مدرن آمده بود این تصورات را واسازی کند. یعنی قصههای مادرانمان را به نقد و حلاجی درآورد. بدون بهسازی فرایندها و روشهای آموزش و یادگیری «آموزشی» به نتیجه اثربخشی که عبارت است از فهم، یادگیری، گفتوگو، پرسش، حکمت، خرد جمعی و در نهایت توسعه و نوسازی اجتماعی، نخواهیم رسید.
امکان واسازی قصهها
مدرسههای جدید آمده بودند تا قصههای مادرانمان را واسازی کنند. بنابراین، یکی از دلایل حمله به رشدیه و مدرسههایش، ترس از امکان بازسازی قصههای مادران ما در فرایند آموزش جدید مدرسهای بود. ولی وقتی اطمینان حاصل شد که میتوان آموزش مدرسهای نوین را با تحمیل روشهای کهنه تدریس، نظارت بر برنامههای درسی و محتوای کتابهای تحمیلی، در عمل از راه به در کرد و به انواع بزکهای اجتماعی مانند رتبه، نمره، مرتبه، جشنواره، امتیاز و ستاره مشغول ساخت و آن را چنان «آموزشی» کرد که توان قدمبرداشتن از قدم برای واکاوی قصهها و روایتهای مادرانمان نداشته باشد، حمله پایان یافت! دیری نگذشت که خردهگیرانِ دیروز مدرسههای جدید، خود آستینها را بالا زدند و به گسترش مدرسه و دانشگاه در شهرها و روستاها همت گماشتند. حالا بسیاری از شهرها و روستاها مدرسهها و دانشگاههایی با ساختمانهای بلند و شیک دارند. ولی از توان بازسازی، واکاوی و واسازی قصهها و روایتهای مادران از انسان و جهان ما در کلاسهای درس آنها خبری نیست! دَرِ قصهها و روایتها و کیفیتهایشان و توانایی فهم و حل مسئلههایشان بر همان پاشنه میچرخد که پیش از رشدیه بود! تا بخواهی، کارنامک (رزومه) میبینی و بزک اجتماعی و کارخانههای تولید نشریاتی که به مثابه شبهعلم و نظام آگاهی ناهموار دست به دست میشوند؛ با انواع مقالههایی که گاهی برای نخواندن نوشته میشوند! بعضیشان همهچیز دارند جز مسئله! از یادگیری، فهم، مسئله، اندیشه، خلاقیت، پرسش، چرا و چگونه کمتر خبر میآورند!
چگونگی نوسازی قصهها
معلمی در دنیایی از ناشناختهها جریان مییابد. یعنی خیلی وقتها خود ما هم نمیدانیم در کلاس درس چه کار میکنیم! اگر یک آدم حرفهای آمد و اینهایی را که ما به مثابه تدریس ارائه میدهیم، از فایل ضبطشده پیاده کرد و زیر کلمات خط کشید و بعد با یاری خود ما واکاوی کرد و نتیجه را با هم بازبینی کردیم، تازه متوجه میشویم به چه کار اندریم! و چرا این شیوه معلمی و صحنهپردازی یادگیری و کلاسداری قادر نیست قصههای فکری-فرهنگی معلمی و مادری (معلمان و مادران) ما را واکاوی و واسازی کند!
مسئله ما در حوزه تعلیم و تربیت شاید بیشتر به خاطر این است که برای نظری راهگشا و دستکم قابل اجماع برای اعتنا و عمل، به شواهد عینی بسیاری از متن عمل نیازمندیم و ما از این نظر دستمان خالی است. خیل پژوهشگران آموزشی داریم که به جز دورههای تحصیل خودشان، هیچگاه مدرسه و کلاس درس را ندیدهاند. آنها سخنگویان ماهری هستند و البته تنها درباره اهمیت پدیدهها سخن میگویند. در حالی که ما نیازمندیم راههای پدیدارشناسانه پژوهشگران آموزشی را بشناسیم و به آنها نیز یاری کنیم بنیادها و نظامهای شناختشناسی خود را واکاوی کنند. جسارت پیدا کنیم از آنها بپرسیم شواهد عینی آنچه میگویند کجاست؟ و ما بر اساس چه منطقی باید بپذیریم آنچه یافتهاند اعتبار و روایی لازم را دارد؟
برای بهسازی آموزش دو راه بیشتر نداریم: یا به خودمان برگردیم و در اندیشه و عمل خود بازاندیشی کنیم، هم حین عمل و هم بعد از عمل. یا اینکه با همکاران آموزشی خود و از جمله با بچهها، به آنچه انجام میدهیم، با هم بیندیشیم. خوانشها، ایدهها، تدریسها و اندیشههایمان را به اشتراک بگذاریم و آنها را بر اساس شواهد عینی واکاوی کنیم. برای مثال، وقتی از هم میپرسیدید من این متن را اینجوری میخوانم، شما چگونه خواندهاید، یا مثلاً چرا برخی در پاسخ بعضی پرسشها و برای بیان مطالب در ضیق تعبیرند، بیعادتی آنها به جنس پرسشهای ماست یا از نوع مواجهه متفاوت او با مسئله آموزشی ناشی میشود؟
از این منظر اسـت که هـر وقت از من میپرسند درسپژوهی چیسـت، میگویم «صلهرحم» اسـت. درسپژوهـی و درسکاوی رویکرد واسازی گفتوگوهای مــا در کـلاس درس هــم هســت. گفتوگوهایتان را بررسی و واسازی کنید. آنگاه ببینید شبها چه قصههایی برای بچههایتان تعریف میکنید، یا مادران برای دانشآموزانتان تعریف میکنند! قصههایتان را یک بار دیگر مرور کنید. درسپژوهی و درسکاوی مزاحم هم شدن یا به زحمت انداختن یکدیگر برای ارزشیابی و رتبه و مرتبه نیست، صله رحم است. یعنی فرصت و طراحی برای رحم به همدیگر و آموختن از یکدیگر. البته یکی از مدیران دقیق گفتند که به خاطر همین همکاری، رنج یادگیری برای معلمان کاهش مییابد. آیا مدیر، مادر یا معلمی را در آغاز سال تحصیلی دیدهاید که خدمت شما پیام بدهد با این مضمون که: «آقا/خانم... در سال تحصیلی جدید من افتخار همکاری یا همراهی با شما، بهعنوان مدیر/معلم/ مادر و... را دارم. لطفاً بفرمایید این روزها چه کتابی میخوانید؟ تا من هم تهیه کنم و بخوانم، تا در طول سال تحصیلی و فرایند تربیت بچهها و همکاری برای اداره مدرسه بتوانیم با هم بهتر گفتوگو کنیم.» لطفاً در دلتان نگویید: «آقا کی میره این همه راه رو!؟» دستکم از خودتان بپرسید آیا تاکنون برای فرزندانتان چنین کردهاید؟ کسی گفت: «نه!» خب این نه یعنی شاهد عینی برای اینکه نشان دهد شما بر اساس قصههای مادران خود مدرسه را اداره میکنید، نه براساس سابقه تدریس یا آموزش و تحصیل دانشگاهی و کتابهایی که در درسهای دانشگاهی دیدهاید و توان اندیشه و عمل تربیتی که احتمالاً در این سالها با هماندیشی و بازاندیشی برساختهاید! از خود بپرسید چرا چنین است؟ احتمالاً چون آموزش ما به یادگیری منجر نشده است. از طرف دیگر معنی جمله میتواند این باشد که ما هم آموزش نمیدهیم! زیرا به تعبیر مدیران ارشد توسعه انسانی شرکت ماشینسازی تویوتا، وقتی یادگیری در کار نباشد، میتوان نتیجه گرفت که در اصل آموزشی در کار نبوده است.
چرایی فهم قصهها
ما آموزش دیدهایم، ولی یاد نگرفتهایم! مادران ما و قصههایشان بیش از انشا و توانایی خواندن، نگران اختلالات یادگیری دیکته و مشق هستند. تجربه و روایت نشان میدهد، مادرانی که برای اختلال «دیکته» با فرزندانشان به درمانگاههای مشاوره مراجعه کردهاند، بسیار بیشتر از آنهایی است که نگران اختلال خواندن فرزندانشان بودهاند. این وضعیت را در مناطق یک، دو و سه تهران مقایسه کنید با مثلاً پداگوژی «مدرسههای بچههای کار صبح رویش» در دروازه غار تهران؛ جایی که مدیرش میگوید «ما در صبح رویش مسئلهای بهعنوان «اختلال یادگیری» نداریم!» پیشتر هم میروند و جسورانه میگویند «ما در صبح رویش به کلیدواژه اختلال در یادگیری اعتقادی نداریم! واحد بازیآموزی ما پادزهر اختلال یادگیری و تقاضا و نیاز محورسازی آموزش و فرصتی برای شخصیسازی یادگیری است.»
این جسارت مدیـران آموزشی مدرسههای کار بچههـای جنوب شـهر تهران از کجا میآید؟ به نظر میرسد، از شخصیسازی یادگیری و محـور قراردادن یادگیرنده در فرایند آموزش مدرســهای میآید. از بازاندیشی انگارههای ذهنی مدیر مدرسهای میآید که در قصههایی، زیر گوشش نجوا کرده بودند. وقتی آموزش مدرسهای از پرسش یا رنج یا سبد دلتنگی و خشم یادگیرنده شروع میشود و بر ریل نیاز او به حرکت درمیآید، در نتیجه معلم هم از سخنرانی دست میکشد! جلوداری نمیکند! سراسر تسهیلگر میشود و صحنهپرداز یادگیری. یاور تغییر و یاریدهنده به کاوش و جنبوجوش کودک برای ساختن جهان خود در بستر واسازی قصههای مادران! در این شرایط، معنی اختلال در یادگیری واسازی میشود و تعبیرهای مرسوم خود را از دست میدهد.
به هوش باشید. داشتن قابلیت در عصر حاضر یعنی داشتن مسئله! قابلیت طرح پرسش، مهارت «نه» گفتن است که آدمی را انسان میکند و بر صدر مینشاند. انسانهای بزرگ البته برای کارهای خلاقانهای که کردهاند، در یادها ماندهاند، ولی بیشتر برای کارهای نکردهشان از مرزهای فرهنگ و سیاست و جغرافیا و قبیله و قوم فراتر رفتهاند و در یادها ماندهاند!
تلاش برای شناخت آن دیگری، احترام به او، فهم سازوکار فهم او و جرئت خود را در آینه او دیدن و ارزیابیکردن، معنی امید وجودی برای زیست انسانی است. در چنین شرایطی است که آدمی از مرزهای تعیینشده نیروی کار فراتر میرود، قابلیتهای وجودی خود را محترم میشمارد، جهان خود را میسازد، قصههایش را میشناسد و در فرایندی نفسگیر و سنجشگرایانه به واکاوی و نوسازی آنها همت میگمارد. دلیری برای فهم قصهها، یعنی داشتن مسئله اختصاصی خود و امید وجودی برای واکاوی، واسازی و فهم و نوسازی قصهها بر بنیاد عقل خود بنیاد آدمی!
هر ابزاری که در کشور میآید، شما فکر میکنید آموزش یا زندگی ما را متحول میکند. وقتی رایانه آمد، ما چه هیجانی داشتیم؟ انبارها را پر کردیم از رایانه! همهچیز و همهجا شد هوشمند. آنقدر بود که تختههای چوبی کلاسهای درس را کندیم و بیرون مدرسه روی دیوارها زدیم و نوشتیم مدرسه هوشمند! بعد از مدتی همه راهی انبار شدند و وقتی ویروس کرونا از راه رسید، تازه متوجه میزان اثربخشی ناچیز آن همه هیاهو شدیم! الان هم گروههای بسیاری دفترک (بروشور) به دست پشت در کلاس و مدرسه و دانشگاه و اداره نشستهاند که زمین بدهید متاوِرس یا ابزار تازه دیگری بگیرید، که فردا دیر است. معنای روشنش این است که بازار تازهای برای فروش ابزارها و نفی خودبودگی و توان حرفهای معلم و معنی انسان فراهم آمده است! قبلاً جایی گفتهام و اینجا تکرار میکنم که به خاطر داشته باشید، ابزارها به سرعت کهنه میشوند و داشتن ابزار کیفیت همیشه به معنی تضمین کیفیت در عمل نیست!
سخن پایانی
اندیشه است که آدمی را اثربخش و سنجشگر و خلاق میسازد. پداگوژی است که انسان میسازد و انگارههای قصههای مادران را واکاوی و واسازی میکند. اگر یادگیری مشاهده نمیشود، معنیاش این است که آموزشی در کار نبوده است. ابزار جای اندیشه، مسئله نداشته و آموزش اثربخش و پداگوگ حرفهای را نمیگیرد. مناسک و ابزارها نمیتوانند قصههای مادران ما را واسازی کنند. فرار از مدرسه (دوره نه ساله آموزش عمومی)، پناهبردن پرهزینه به مدرسههای خانگی، مشارکتی، آزاد و مجازی همیشه راهحل اثربخشی نیست. این راهحلها بعضی تدافعی هستند و به واسازی قصههای مادرانمان نمیپردازند، بلکه از صورتبندی مسئلهای اجتماعی و مواجهه انتقادی و راهگشا با آن میپرهیزند. البته راهی برای بهدربردن گلیم خویش از آشوبهای ذهن، دل و دیده درباره آموزش مدرسهای هست، ولی همیشه به معنی گرفتن غریق نیست! دل و دیده بعضی والدین ممکن است از این طریق روشن و قانع و راضی شود، ولی معلوم نیست برای بچهها نیز نتیجهای مشابه داشته باشد!
«گفت آن گلیم خویش به در میبرد ز موج/ وین جهد میکند که بگیرد غریق را»
این نوع مدرسهها در سایر کشورها هم مشاهده میشوند و غالباً هم برای اجرای بخشی از برنامههای درسی دوره دوم متوسطه قابل بررسی و اجرا هستند، ولی در دوره آموزش عمومی نه ساله، نه چندان عملیاتی است، نه مقرونبهصرفه و نه حتی از نظر تربیتی، اثربخش! دلخوری از رنگ و بوی مدرسههایمان قابلفهم است، ولی انکار اصل آن نه! ما به جسارت بازاندیشی در راه طیشده و انگارههای فکریفرهنگی نقش و حضور اجتماعی مدرسه نیاز بیشتری داریم. این شوق و بینش از کجا میآید؟ به نظر میرسد در فرایند گفتوگو با خود، با متن و با دیگری. دو راه بیشتر نداریم؛ بازاندیشی و بازبینی. بازاندیشی در قصههای مادرانمان، در اندیشه و عمل و انگارههای راه طیشده حرفهای خود (گفتوگو با خود) و بازبینی آنچه هر روز در اجتماعات محلی، خانه و مدرسه و کلاس درس انجام میدهیم، با یاری یکدیگر (گفتوگو با دیگری).
پیشنهاد میکنم برای بهسازی آموزش مدرسهای، در ساحتها، ساختارها و شیوههای واسازی و نوسازی قصههای مادرانمان اندیشه کنیم! پرسشهایمان را درباره مدرسه و مدیریت آن فهمپذیرتر کنیم؛ به کجا و چرا میگوییم مدرسه؟ در چه جامعهای؟ با چه مناسباتی از قدرت و ثروت و منزلت و ...؟! این مدرسه سازه اصلی کدام جامعه و کدام نظام آموزشی است؟
«جابهجایی یأس» چارهساز نیست. بیایید قصههای مادران را واسازی کنیم!