زنگ تفریح بود. محمّدامین برای اینکه امیرعلی گرگ شود، با
سرعت زیاد دنبال او میدوید.
دورتادور حیاط را چرخی زدند و بالاخره محمّدامین به امیرعلی رسید. یکدفعه
پرید و محکم دستش را به امیرعلی زد. امیرعلی روی زمین افتاد. بچّهها
خودشان را به او رساندند تا ببینند چه شده. دستش زخمی شده بود. بچّهها
او را بلند کردند. او هم با ناراحتی گفت: «چرا هل میدهی؟
مگر بازی نبود! حالا من با دست زخمیام
چکار کنم؟»
یکی از بچّهها
گفت: «میدانم، باید آن را
سفت نگه داری.»
حسین گفت: «نه، نه. اول باید آن را ضدّعفونی کنیم.»
محمّد گفت: «این زخم که چیزی نیست. بیا بازی کنیم.»
امیرعلی گفت: «من نمیتوانم
بازی کنم.»
بچّهها
به هم نگاه کردند و گفتند: «خب، حالا چه کنیم؟ زخم دست امیرعلی چطوری خوب میشود؟»
محمّدامین یکدفعه
چیزی یادش آمد. بلند گفت: «عمو امدادگر!»
همه با تعجّب به او نگاه کردند. محمّدامین گفت: «میتوانیم
از عمو امدادگر کمک بگیریم؛ همان عمویی که وقتی مدرسه بودیم و زلزله شد، به کمکمان
آمد و زخم پای مرا بست.»
امیرعلی گفت: «عمو امدادگر که الان اینجا نیست!»
آقای محمّدی، معلم بچّهها،
از آن طرف حیاط رسید و گفت: «امیرعلی جان چه شده؟»
محمّد گفت: «بازی میکردیم،
دستش زخمی شد.»
آقای محمّدی به بچّهها
گفت: «شما بازی را ادامه دهید، من به امیرعلی کمک میکنم.»
زنگ بعد بچّهها
امیرعلی را دیدند که بدو بدو به سمتشان میآمد.
او حسابی خوشحال بود. گفت: «آقای
محمّدی دستم را خوب کرد.»
یکی گفت: «چطوری؟»
محمّدامین از امیرعلی عذرخواهی کرد و بعد گفت: «میتوانیم
از آقای محمّدی بپرسیم.»
همگی پیش آقای محمّدی رفتند و گفتند: «شما چطوری مثل عمو
امدادگر زخم امیرعلی را خوب کردید؟»
حسین پرسید: «اصلاً عمو امدادگر کیه؟»
محمّد گفت:«یکی که وقتی برای کسی اتّفاقی میافتد،
به او کمک میکند.»
آقای معلّم گفت: «من هم مثل عمو امدادگر اول زخم را شستوشو
دادم. بعد با پنبه جای زخم را خشک کردم و روی آن چسب زخم زدم.»
آقای محمّدی در جواب حسین هم گفت: «امدادگرها کسانی هستند
که وقتی برای مردم مشکلی پیش میآید،
به آنها کمک میکنند؛
مثل وقتی که شهر و مدرسهی
ما لرزید و بعدش امدادگرها به کمکمان آمدند.
بچّهها
بعد از حرفهای آقای محمّدی با
هم شروع به حرفزدن کردند.
محمّد گفت: «امدادگرها آدمهای
خیلی خوبی هستند.»
حسین گفت: «من یادم هست که عمو امدادگر به محمّدامین کمک
کرد.»
محمّدامین گفت: «من دوست دارم برای عمو امدادگر نامه بنویسم.
امّا برای نوشتن بعضی از کلمات باید از آقای محمّدی کمک بگیرم.»
بچّهها
هم که از فکر او خوششان آمده بود گفتند: «ما هم میخواهیم
یک نامه بنویسیم.»
محمّدامین دفترش را باز کرد و شروع به نوشتن کرد:
سلام؛ ما بچّههای
مدرسهی امید هستیم...
فعّالیت: نامهای
برای یک دوست
وقتی محمّدامین و دوستانش با کارهای عمو امدادگر آشنا شدند، تصمیم گرفتند برای او نامهای
بنویسند. حالا شما هم میتوانید
برای یک دوست، مثل امدادگرهای مهربان، پلیسهای
شجاع یا آتشنشانهای
فداکار نامه بنویسید.
میتوانید
حرفهایی را که دوست دارید به
آنها بگویید، در این نامه بنویسید
و با کمک مامان یا بابا نامه
را برای ما بفرستید.
وقتی نامه را نوشتید، دست بهکار
شوید و یک پاکت نامه برایش درست کنید.
با کمک شکل زیر پاکت نامه را آماده کنید.
وسایل مورد نیاز:
مداد یا خودکار
مداد رنگی
کاغذ رنگی یا سفید
چسب