شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

باغ دیواری

باغ دیواری

 

صبـحها که از خواب بیدار میشوم، لابـهلای زمینی پـر از شکوفه مینشینم. همه جای کف اتاقم پر از گلهای زیباست. بعضی وقتها گلها را در دفترم نقّاشی میکنم. یکی از آنها گرد و یکی مثل شیپور است. گلهای اتاقم مثل چشمهایم، شبیه هم هستند، یا مثل سیبی که از وسط نصف شده باشد. یکدفعه مامان به اتاقم آمد. نقّاشیهایم را نگاهی کرد و گفت: به نظرم نقّاشیهایت را روی دیوار اتاقت بچسبان تا اتاقت شبیه یک باغ زیبا شود. من و بابا هم به باغ گلهایت سر میزنیم و از آنها دیدن میکنیم.

در راه مدرسه همهاش به حرف مامان فکر میکردم. وقتی کلاس شروع شد، من هنوز حواسم به گلها بود.

خانم معلّم روی تختهی نقّاشی یک فرش کشید و از وسط دو نصفش کرد و گفت: «بچّهها، تمرین صفحهی 109 کتاب ریاضی را باز کنید. به نظر شما شکل را چطور رنگ کنیم؟»

باورم نمیشد! بلند داد زدم، اینها که مثل گلبرگهای گلهای اتاقم هستند!

زهرا دوستم، بچّههای کلاس، همهی چشمها نگاهم میکردند!

خانم معلّم گفت: «ریحانه جان، برایمان بگو چطور کاملش کنیم؟»

دفتر نقّاشیام را باز کردم و نقّاشیهایم را به همه نشان دادم. گفتم، این تمرین باید مثل گلهای توی دفتر نقّاشیام رنگ شود. طرف خالی فرش را دقیقاً مثل طرف رنگی آن بکشید.

دوستم هانیه گفت: «وای آره! درسته.» خانم معلّم گفت: «پس بیاید این خانهها را مثل نقّاشی ریحانه رنگ کنیم.» بعد از کلاسها، بدو بدو خودم را به خانه رساندم تا باغ گلم را درست کنم. به کمک مامان، نقّاشیهایم را روی دیوار چسباندم. بعد از شام بابا و مامان به باغ من آمدند. آنها همهی گلها را نگاه کردند.

بابا و مامان گفتند: «میشود بعضی از گلهای باغت را همراهمان ببریم؟»

خوشحال شدم و چند تا از گلهای باغم را هدیه دادم. بابا و مامان گفتند: «چه خوب میشد این گلها همیشه همراهمان باشند.»

من هم گفتم، ایکاش همیشه میشد لابـهلای گلهای اتاقم قدم بزنم.

بابا گفت: «من میتوانم کاری کنم که تو همیشه لابـهلای گلهای زیبای باغت راه بروی.»

پریدم، بوسیدمش و پرسیدم چطوری؟

بابا گفت: «بهزودی باخبر میشوی!»

بعد از اینکه بابا و مامان از باغم دیدن کردند، کلی فکر کردم که بابا چطور میخواهد این کار را انجام دهد. تصمیم گرفتم منتظر بمانم تا بابا راهش را بگوید.

یک روز که از مدرسه آمدم، بابا و مامان به جلوی در آمدند و با خوشحالی سلام کردند. بابا گفت: «امروز میخواهم تو را لابـهلای گلهایی که دوست داری بگذارم. امیدوارم از دیدنشان خوشحال شوی. روزت مبارک دخترم!»

مامان هم یک جعبه به من داد و گفت: «بازش کن.»

همهاش فکر میکردم چطور میشود لابـهلای گلهای توی جعبه راه رفت، تا اینکه در جعبه را باز کردم.

باورم نمیشد! بابا برایم یک جفت جوراب گلگلی گرفته بود. وقتی آنها را به پا کردم، پایین پایم پر از گلهای رنگارنگ شد. حالا میتوانستم بین گلها راه بروم. بابا و مامان یک باغ گل به من هدیه دادند.

 

۱۱۴۸
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، درس قصه، باغ دیواری، مهدی نجفی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.