شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

ابرهای سرماخورده

  فایلهای مرتبط
ابرهای سرماخورده

آپیشته، اَچَّه، آپیشته، اَچَّه... انگار ابرک و باباپنبهای با هم مسابقهی عطسهکردن گذاشته بودند.

باباپنبهای پدربزرگ ابرک بود.

ابرک، ابر بارانی صورتی، روی موهای طلایی خورشید خانم نشسته بود؛ درست مثل یک گلسر زیبا. باباپنبهای هم کنارش دراز کشیده بود. سرماخورده بودند. میخواستند گرم شوند. باباپنبهای فینفین کرد و به ابرک گفت: «باید همینجا پیش خورشید خانم بمانیم تا زودتر حالمان خوب شود.» ابرک گفت: «هِی! اگر حالم خوب بود، الان یکعالمه بازی میکردم.» در همین وقت، بادبادک رنگیرنگی از راه رسید. نفسنفسزنان گفت: «کجایید؟ همهی آسمان را دنبالتان گشتم.»

بعد هم به ابرک گفت: «دوستت، گل یاس، روی زمین تشنه و بیحال است.» ادامه داد: «منتظر شماست. چرا نمیبارید تا حالش خوب شود؟» ابرک و باباپنبهای به هم نگاه کردند: آپیشته، اَچَّه، آپیشته، اَچّه... هر دو گفتند: «برای باریدن باید پیش ننهسرما برویم.» بادبادک رنگیرنگی گفت: «خب، خودتان ببارید. چکار به ننهسرما دارید؟» ابرک گفت: «ما ابرهای بارانی، بهتنهایی نمیتوانیم بباریم. همیشه ننهسرما به ما کمک میکند تا بباریم.» بادبادک رنگیرنگی چرخید و گفت: «میخواهید این بار من کمک کنم؟» باباپنبهای گفت: «تو هم بهاندازهی خودت میتوانی کمک کنی.» بادبادک رنگیرنگی خوشحال شد و گفت: «چطوری کمک کنم؟» باباپنبهای گفت: «دعا کن زودتر حالمان خوب شود.»

بادبادک یاد گل یاس افتاد. گوشوارههایش آویزان شدند. سرش را پایین انداخت و رفت. ابرک، ابر بارانی صورتی، دلش میخواست به دوستش گلیاس کمک کند. با خودش گفت: «اگر حالِ یاس خوب نباشد، دیگر قشنگ نیست. بوی خوب نمیدهد. نمیتواند بخندد. بچّهها از دیدنش خوشحال نمیشوند. وای، اصلاً تا من حالم خوب شود، شاید گل یاس خشک شود.» ابرک اَچَّهای کرد و رفت.

توی آسمان رفت و رفت تا رسید به یک خانه. تقتقتق در زد. فینفین کرد و گفت: «ننهسرما در را باز کن.» ولی کسی در خانه نبود. ابرک حال نداشت. دیگر نمیتوانست حرکت کند. بادبادک را دید و گفت: «ننهسرما را ندیدی؟» بادبادک خوشحال شد و گفت: «محکم گوشوارهام را بگیر تا تو را پیش ننهسرما ببرم.» گوشوارههای بادبادک در هوا مثل موج بالا و پایین میرفتند. ابرک هم انگار موجسواری میکرد. بادبادک گفت: «کاش باباپنبهای هم آمده بود.» ابرک گفت: «بابا پنبهای هم پیر است و هم سرما خورده است.»

رفتند و رفتند تا رسیدند به ننهسرما. ننهسرما درست بالای سر گل یاس، منتظر ابرک بود. ابرک در کنار ننهسرما مثل یک لامپ که دارد میسوزد، چندبار روشن و خاموش شد. انگار داشت به یاس چشمک میزد! بعد جرقهای زد و بارید. بارید و بارید. لرزید و لرزید. آپیشته، اَچَّه، آپیشته، اَچَّه آپیشته، اَچَّه، آپیشته، اَچَّه بادبادک رنگیرنگی با خودش گفت: «تا حالا از نزدیک رعد و برق را ندیده بودم.» ابرک را بغل کرد و گفت: «بیا برگردیم پیش خورشید خانم.» کمکم هوا داشت تاریک میشد. وقتی رسیدند، خورشید خانم رفته بود. یک قطره اشک روی گونههای ابرک نشست. باباپنبهای جلو آمد. یک پتوی طلایی به ابرک داد و گفت: «خورشید خانم با موهایش این پتو را برای تو بافت.» ابرک باورش نمیشد. پتو را گرفت. دور خودش و باباپنبهای پیچید. آپیشته، اَچَّه، آپیشته، اَچَّه ... باباپنبهای لُپ ابرک را بوسید و گفت: «من بهترین دختر آسمان را دارم.»

 

پیامبر اکرم(ص) میفرمایند:

دختران چه فرزندان خوبی هستند؛ با لطافت و مهربان، مددکار، یار و مونس اعضای خانواده، با برکت و پاکیزه

اصول کافی، ج 6

 

۴۱۶
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، قصه گل گلی، ابرهای سرماخورده، سمیرا مهرآور
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.