بابا و محمّدحسن جلوی تابلوی بزرگ ابتدای صحن ایستادند تا دعای ورود به حرم را بخوانند.
محمّدحسن رو به گلدسته و گنبد طلایی امام رضا (ع) ایستاد. دستش را روی سینه گذاشت و بلند گفت: «سلام امام رضا جان...! مامان سلام رساند. گفت دعا کنید تا...» هنوز حرفش تمام نشده بود که یکدفعه پیرمردی دستش را آرام روی شانهاش گذاشت و مثل او گفت: «سلام امام رضا جان...!» قدّ پیرمرد فقط کمی از محمّدحسنِ پایه چهارمی بلندتر بود. محمّدحسن سرش را به طرف پیرمرد برگرداند. از بوی عطر پیرمرد خوشش آمد. نفس عمیقی کشید و به او لبخند زد.
پیرمرد با چشمان خیس و صدای مهربان گفت: «پسرجان برای من هم دعا کن.»
بعد با عصایش آهسته به طرف حرم راه افتاد.
بابا که دعایش تمام شد، دست محمّدحسن را گرفت و با فاصلهی کمی از پیرمرد به طرف حرم حرکت کردند.
بابا داشت برای محمّدحسن از نقش و نگار کاشیهای فیروزهای دیوارهای صحن صحبت میکرد که یکهو چند کبوتر سفید حرم پروازکنان از عقب به سمتشان آمدند.
بابا کمی خم شد تا با آنها تصادف نکند. امّا کبوتر بازیگوشی روی سر کمموی پیرمرد، که کمی جلوتر راه می رفت، نشست.
پیرمرد خواست از دست کبوتر خلاص شود، امّا دست و پایش را گم کرد و خورد زمین . محمّدحسن و بابا سریع به سمتش رفتند. محمّدحسن پرسید: «حالتان خوب است؟»
بابا دستش را دراز کرد تا او را از زمین بلند کند.
پیرمرد با لبخند گفت: «چیزی نیست. فقط یک شوخی کبوترانه بود. خودم بلند میشوم.»
همین که خواست با تکیه به عصایش از زمین بلند شود، آه بلندی کشید و گفت: «امان از پیری... .»
بابا سرآسیمه گفت: «حرکت نکنید! همینجا بنشینید تا برایتان صندلی چرخدار بیاورم و به دارالشّفا برویم. نکند خدای ناکرده چیزی شده باشد.» بعد با عجله رفت.
پیرمرد به سختی از زمین بلند شد.
محمّدحسن از او پرسید: «دارالشّفا دیگر کجاست؟» پیرمرد گفت: «همان درمانگاه حرم است. امّا من چیزیم نیست.»
بابا خیلی زود برگشت و او را روی صندلی چرخدار نشاند. اصرار بابا برای رفتن به دارالشّفا نتیجه نداد. ولی قرار شد با هم به زیارت و نماز جماعت بروند.
بابا یواشکی درِ گوش محمّدحسن گفت: «بازدید از موزهی حرم باشد برای عصر.»
با این حرف، خیال محمّدحسن راحت شد که بابا سر قولش هست.
آن روز محمّدحسن برای اوّلینبار راننده شد؛ رانندهی صندلی چرخدار!
موقع راندن صندلی چراخدار، محمّدحسن به پیرمرد گفت که خانهشان اطراف مشهد است و هر پنجشنبه برای زیارت به حرم میآیند.
محمّدحسن که گرمِ صحبت با پیرمرد بود، حواسش به پلّهی کوچک جلوی درِ صحن انقلاب نبود و با سرعت صندلی چرخدار پیرمرد را جلو برد. صندلی کمی بالا و پایین شد و صدای آخ و اوخ پیرمرد درآمد. محمّدحسن دستپاچه شد و کلّی عذرخواهی کرد .
بابا گفت: «مواظب دستانداز باش آقای راننده!»
پیرمرد با لبخند گفت: «چیزی نشد... فقط لطفاً کمی آب از سقّاخانهی اسمالطلا به من بدهید.» بعد با هم به سمت سقّاخانهی وسط صحن انقلاب رفتند.
محمّدحسن پرسید: «چرا به اینجا سقّاخانهی اسمالطلا میگویند؟» پیرمرد لیوانی آب خنک خورد، نفسی تازه کرد و گفت: «در سالهای دور که آوردن آب آشامیدنی برای زائرین سخت بود، شخصی به نام اسماعیل سنگسری به فرمان پادشاه آن زمان، سنگ بزرگی که مثل بشکه یا منبع آب بود، با زحمت زیادی به اینجا آورد. پادشاه هم برای تشکّر، مقدار زیادی طلا به او داد. اسماعیلخان هم همهی طلاها را خرج آبادانی حرم و آسایش زائرین کرد.»
صدای دینگدینگ ساعت بزرگ صحن بلند شد. بابا گفت: «نزدیک اذان ظهر است. بهتر است از پشت پنجره فولاد سلامی و دعایی بخوانیم و زودتر برای نماز جماعت به مسجد گوهرشاد برویم.»
پیرمرد زود حرف بابا را قبول کرد. جمعیّت زیادی پشت پنجره فولاد بودند. هرکس دعایی میخواند و چیزی میگفت. بعضیها با گریه و بعضیها زیر لب و آهسته! بعضیها هم فقط نگاه میکردند و اشک میریختند.جلوتر رفتند. محمّدحسن از لابهلای شبکههای پنجره، ضریح امام رضا(ع) را دید. برای پدر و مادرش، خواهرش، پیرمرد و خیلیهای دیگر دعا کرد.
یکهو یادش افتاد برای خودش دعایی نکرده است. کمی فکر کرد تا مهمترین دعا و خواستهاش را بگوید.
بعد، از امام رضا(ع) خواست که دعا کند بتواند قرآن را با صوت زیبا بخواند.
پیرمرد صدایش را شنید. آهسته و با صدای مهربان به او گفت: «بیا پیش خودم!»
محمّدحسن با تعجّب و شادی پرسید: «مگر شما استاد صوت و لحن قرآن هستید؟»
پیرمرد با لحن مطمئنّی گفت: «بله پسرجان. خیلی از قاریان این شهر شاگرد من بودهاند.»
محمّدحسن فوراً رفت پیش بابا که کمی آن طرفتر بود و این خبر مهم را به او داد. بابا هم مثل او خوشحال شد و از پیرمرد به خاطر پیشنهادش تشکّر کرد.
بابا به محمّدحسن گفت: «اگر خوب شاگردیِ استاد را کنی حتماً قاری خوبی میشوی.»محمّدحسن به ضریح نگاه کرد و توی دلش قول داد تلاش زیادی کند و شاگرد خوبی باشد.بعد بلند گفت: «متشکّرم امام رضا جان!»