شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

یک آلبوم خاطره

  فایلهای مرتبط
یک آلبوم خاطره

 درسا دوید توی هال. خودش را کنار مامانبزرگ جا کرد و  گفت: «مامانبزرگ چهکار کنم؟ فردا مسابقهی بسکتبال داریم. مسابقهی نهایی منطقه است. خیلی نگرانم.»

مامانبزرگ داشت آلبوم درسا را ورق میزد. صورت درسا را بوسید و گفت: «نگران نباش، تو تلاشت را کردی. دیگر نتیجهاش مهم نیست. سعی کن اصلاً به مسابقه‌‌ی فردا فکر نکنی.»

درسا گفت: «آخر چهجوری؟ فکرش مدام به ذهنم میآید. نمیتوانم به آن فکر نکنم.»

مامانبزرگ گفت: «بیا با من عکسهایت را نگاه کن.»

درسا نگاهی به صفحهی آلبوم کرد. عکسهای سفر مشهدی بود که سال گذشته با هم رفته بودند. وقتی به عکسشان در ایوان طلای حرم رسیدند، مامانبزرگ گفت: «یادش بخیر! چه سفر خوبی بود. هرجا میخواستم بروم، تو دستم را میگرفتی و کمکم میکردی. من هم توی حرم کلّی دعایت کردم.»

درسا خندید و گفت: «آره، خیلی خوب بود. برایم روسری و کیف هم خریدید.»

مامان با سینی چای آمد و گفت: «چه خبر است؟ خوب با هم خلوت کردید!»

درسا گفت: «داریم عکس نگاه می کنیم مامان. تو هم بیا ببین.»

و آلبوم را گرفت و ورق زد. بعدی،عکس جشن تکلیفش بود. درسا باچادر سفید روی جانماز ایستاده بود ودستانش را روبه آسمان گرفته بود.

مامان گفت: «یادش به خیر؛ مثل فرشته ها شده بودی.»

درسا گفت: «یادم هست.آن روز دعا کردم بتوانم دختر خوبی برای تو و بابا باشم.»

مامان با لبخند گفت: «پس دعایت اجابت شده!»

دانیال یکهو از توی اتاق بیرون آمد و گفت: «از من توی آلبومت عکس نداری آبجی؟»

درسا خندید و باز هم ورق زد و گفت: «بیا،این هم عکس تو!»

عکس دانیال در روز اوّل مدرسه بود. دستش توی دست درسا بود وجلوی در مدرسه ایستاده بود.

دانیال باخنده گفت:« آبجی یادت می آید؟ روز اوّل با من آمدی مدرسه که نترسم.»

درسا هم خندید وگفت:« آره، یادم است.کلّی هم خوراکی برایت خریدم که بهانه نگیری.»

بعد دوباره ورق زد.دانیال با تعجّب عکس بعدی را نگاه کرد و گفت:« این منم یا آبجی؟»

مامان بزرگ گفت:« این درسا است،توی بیمارستان؛ روزی که به دنیا آمد.»

دانیال گفت: «پس چرا لباس پسرانه پوشیده؟!»

مامان بزرگ سرش را تکان داد و گفت: «قبل از اینکه درسا به دنیا بیاید، دکتر گفته بود بچّه پسر است.ولی وقتی به دنیا آمد،فهمیدیم دختر است.»

مامان با خنده ادامه داد:« کلّی خوش حال شدیم از اینکه خدا به ما یک دختر دسته گل داده، و کلّی ناراحت شدیم از اینکه همه‌‌ی لباسها و وسایلی که گرفتهبودیم پسرانه بود!»

درسا خندید و آخرین صفحه را ورق زد.صفحه خالی بود.گفت: «فقط یک صفحهی خالی مانده است.»

دانیال گفت:« اگر فردا قهرمان شدید عکسش را بگذار اینجا.»

درسا باتعجّب رو به مامانبزرگ کردو گفت: «اصلاً مسابقه را یادم رفته بود! مامان بزرگ،چه پیشنهاد خوبی دادید!»

مامان بزرگ خندید و گفت: «خدا را شکر! پس یک پیشنهاد خوب دیگر هم میدهم: نقد را به نسیه ندهید! بیایید همین الان یک عکس یادگاری با هم بگیریم.»

مامان گفت:«فکر خوبی است. هر عکسی بعداً یک خاطره می شود.»

دانیال دوید و گفت: «آن با من! همه مرتّب بنشینید.»

گوشی مامان را آورد و گفت: «همه بگویید سیب...یک،دو،سه.»

درسا باخوشحالی گفت: «حالا یک آلبوم پر از خاطرات خوب دارم.»

 

۱۸۷
کلیدواژه (keyword): رشد دانش آموز، داستان، یک آلبوم خاطره، معصومه ربیعی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.